تصور کردن

معنی کلمه تصور کردن در لغت نامه دهخدا

تصور کردن. [ ت َ ص َوْ وُ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) خیال کردن و توهم کردن. ( از ناظم الاطباء ). پنداشتن. گمان بردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
نه سخن گفتن نباشد هرچه آن را نشنوی
این چنین در دل تصور مردم شیدا کند.ناصرخسرو.تا نه تصور کنی که بی تو صبورم
هر نفسی میزنم ز بازپسین است.سعدی.چند خرامی و تکبر کنی
دولت پارینه تصور کنی.( گلستان ).دور نباشد که خلق روز تصور کنند
گر بنمایی بشب طلعت خورشیدوار.سعدی.

معنی کلمه تصور کردن در فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - چیزی را در ذهن آوردن انگاشتن اندیشیدن . ۲ - خیال کردن فرض کردن .
خیال کردن و توهم کردن پنداشتن

معنی کلمه تصور کردن در ویکی واژه

immaginare
intravedere

جملاتی از کاربرد کلمه تصور کردن

ز بس محو تصور کردن یارم نمی‌دانم که در کاشانه می‌آید، که از کاشانه می‌خیزد
تبدیل لیست به جدول برای راحت تر تصور کردن نحوه انجام مرتب‌سازی است در حالی که خود الگوریتم، مرتب‌سازی را درجا انجام می‌دهد (با افزایش ضریب با استفاده از اندازهٔ گام).
آن مغنیه را فرمود تا به آن تغنی کرد. عالم بیخود بیفتاد چنانکه تصور کردند مگر که بمرد. عبدالله جعفر گفت: دیدید که ما به کشتن این مرد در گناه افتادیم. بعد از آن بفرمود که آب بر روی او زدند، به خود باز آمد.
و چو ظاهر است که حرکات اشخاص حیوان به نفس است، لازم آید که نفس ینبوع الحرکات است و حرکت مر نفس را صورتی جوهری است که اگر آن صورت مر او را نباشد عین او باطل باشد، چنانکه اندر صورت آتش گفتیم. پس گوییم که اگر حرکت پذیر نباشد حرکت نباشد، از بهر آنکه حرکت عرضی است که بردانده آن جسم است، و اگر حرکت نباشد نفس نباشد. وز این دو مقدمه نتیجه آن آید که اگر جسم نباشد نفس نباشد. (و) بدین شرح ظاهر شد که علت وجود نفس، پیوستن اوست به جسم (و) تا نفس به جسم نپیوندد، مر او را وجود نباشد، چنانکه پیش از این گفتیم اندر این کتاب. و چو ظاهر است که نفس ینبوع الحرکات است و حقیقت حرکت فعل است اندر جسم نه اندر چیزی (دیگر،) و اگر نفس نه محرک (باشد، نه) نفس باشد، جسم که او قابل الحرکات است علت تمامی نفس باشد. و جسم بدین روی صورتی باشد از (صورت های) نفس که از نفس جز بدان صورت این (فعل) که حرکت است نیاید، هم چنانکه هوا بر این تقدیر صورتی است از صورت های آتش کز آتش فعل او- که آن روشنی (دادن) و گرم کردن است- جز بدین صورت که او هواست همی نیاید، پس هوا صورتی است از صورت های آتش. و هر یکی از طبایع نیز صورتی دارد از یار خویش، پس از صورت ذاتی خویش. نبینی که هم چنانکه هوا از ذات خویش صورتی دارد به نرمی و زفت، هوا نیز از آتش و آب و خاک صورت ها دارد به جای دادن مر اشخاص خاکی را (و) به جنبانیدن مر آتش را و به راه دادن مر روشنی و گرمی او را اندر خویش که اگر این دیگر اجسام نباشد، از هوا این افعال که (از او) اندر ایشان و اندر او بدیشان همی آید، نیاید؟ پس ظاهر کردیم که بدین روی مر طبایع را از یکدیگر صورت هاست و جسم مر نفس را صورت است. و به آغاز این قول گفتیم که آنچه از او به صورتی فعلی آید که جز بدان صورت آن فعل از او نیاید، مر او را مخصصی واجب آید. و چو حال این است که نفس جوهری است و حرکت از او جز اندر جسم پدیدار نیاید، واجب آید که مخصص نفس به تحریک مخصص جسم باشد به قول حرکت، و مر آن مخصص را به ذات خویش اختصاصی نباشد البته. (و آنچه مر او را به صورتی اختصاصی نباشد کز آن نتواند گذشتن، مر او را صورت نباشد) و آنچه مر او را صورت نباشد معلوم نباشد. پس بدین مقدمات که یاد کردیم، درست شد که مر مبدع حق را صورتی نیست و او معلوم نیست (مگر) به طریق اثبات حق محض و بس. (و) دلیل بر درستی این قول آن است که فعل باری که مخصص نفس و جسم است، اندر جسم نیست و آنچه فعل او اندر جسم نباشد، مر او را حرکت نباشد و آنچه مر او را عرضی نباشد از اعراض و نه حرکت و نه صورت کز او بدان فعل آید، او جوهر نباشد. پس باری- سبحانه و تعالی- جوهر نیست، بل مجوهرالجواهر است. از بهر آنکه درست کردیم که جواهر به صورت های خویش کز ایشان بدان فعل آید مخصوص اند از مخصصی که مر ایشان را مخصوص کرده است بدان، و مر او را خود صورتی و مخصصی نیست. و نیز عقل جز مر فاعل را و منفعل را چیزی نداند و فاعل ینبوع الحرکات است و منفعل قابل الحرکات است، از بهر آنکه حرکت فعل است. پس (نفس) جز به پرورش بسیار و تزکیت و تصفیت که از عقل یابد، به اثبات مبدع حق نرسد و نتواند تصور کردن که آنچه او نه متحرک باشد (و نه محرک) و نه ساکن، حی باشد.
اما اگر کسی گوید: چو مقدمه قول تو آن است که مر چیزها را چاره ای نیست از بازگشتن به حال خویش و همی گویی که نفس از پیوستن به جسم همی به علم و حکمت رسد، این قول از تو اقرار است بدانچه نفس پیش از پیوستن به جسم جاهل و بی صورت بود، پس نتیجه از این دو مقدمه آن آید که نفس هم چنان جاهل خواهد شدن به آخر کز اول بوده است، جواب ما مر او را آن است که گوییم: آنچه علت گشتن حال (او) رسیدن چیزی دیگر باشد به کمال خویش، چو آن چیز دیگر به کمال خویش برسد، او به حال اولی خویش بازگردد، از بهر آنکه (آن) علت از او زایل شود، چنانکه علت گشتن حال جسم از آنچه او بر آن است رسیدن نفس است به کمال خویش، لاجرم چو نفس اندر او به کمال خویش رسد – و آن یافتن او باشد از راه حواس مر محسوسات را و دلیل گرفتن از آن به حواس باطن بر معقولات به مدتی که اندر آن مدت نکبتی به سبب میانجیان نادان از طبایع و افلاک و انجم و جز آن بدو نرسد – از آن پس جسم به حال خویش باز گردد و صورت ها که یافته است از گوشت و پوست و استخوان و جز آن بیفکند. اما آنچه اندر راه تمام شدن خویش باشد از نیستی که مر آن را عینی موجود نیست، نه به حال نقصان خویش بازگردد و نه نیست شود، از بهر آنکه نیست موجودی نیست و آنچه مبدع حق مر او را نه از هست هست کند، ابدی شود. و وجود جوهر (نفس) آغاز بر پذیرفتن است مر علم الهی را که رسیدن او بدان علم از راه جسم است، و جسم مر نفس را به منزلت مرکب و آلت است تا از محل نه هست به مقر کمال خویش رسد، و آن تصور او باشد به علم الهی – اعنی تجرید توحید به شناختن مر لطایف و کثایف را که نوع های آفرینش اند – و آنچه وجود او (بر) پذیرفتن معنی یی باشد از معانی، کمال او اندر پذیرفتن آن معانی باشد که (او) موجود حق آن آگاه شود که بدان کمال برسد. پس نفس (ازجسم) جدا نشود سپس از یافتن مر حواس را اندر او، و تصور کردن آنچه مر او را از بهر آن موجود کرده اند – یا به حق یا به باطل – اندر راه رسیدن (به) کمال خویش باشد و کمال او اندر قبول حکمت الهی است. و مر نفس را پیش از پیوستن او به جسم و یافتن حواس، نام علم یا جهل محال است. نبینی که مر کودک خرد را چو به درجه پذیرفتن علم نرسیده باشد، جاهل نگویند و هم چنان عالم نیز نگویندش؟ و این حال دلیل است بر آنکه نفس ناطقه اندر راه رسیدن است به کمال خویش و جهل او چیزی ثابت نیست، بل (که) عدم علم است. و این دو چیز – که علم و جهل است – اضداد نیستند، چنانکه گرمی و سردی و تری و خشکی اضدادند و هر یکی از آن به ذات خویش قایم است، بل (که) علم عینی است. از بهر آنکه او تصور نفس است مر چیزها را چنانکه هستند و نیستی علم که او عینی نیست- بل (که) عدم عینی است- جهل است، چنانکه نیستی توانگری که او عینی مال و ملک مردم است درویشی است که او چیزی نیست البته، مگر نفی مال و ملک است. و چو حال این آیت، گوییم که جوهر نفس چنانکه به ذات است خویش قایم است به افراد، سپس از این آمیختن از جسم جدا شود، و این اعراض- بل (که) صورت ها- که علم و حکمت است، مر او را از آمیختن او با جسم حاصل آید. و چو این جوهر یکی است بی هیچ جزوی و اعراضش هم چو او لطیف است و مر لطیف را با لطیف اتحاد باشد نه مخالطت و نه مجاورت- چنانکه مر جزوهای جسم را باشد که آن یک چیز نیست- علم با جوهر نفس یک چیز شود و نفس از حد پذیرفتن علم بیرون آید و به کمال رسد و همیشه ماند، بدانچه وجود او نه از چیزی دیگر است تا بدان بازگردد.
ز راحت بستر و از ناز بالین زیر سر داری تصور کردن و از جا پریدن ها چه می دانی
و برهان بر این سخن خویش که گفتیم : واجب است که آفریدگار عالم با مردم سخن گوید بیرون از دیگر جانوران، آن است که مردم را از آفرینش قوت ناطقه بهره آمده است، و آن قوتی است که مردم بدان مر کاری را و معنی یی را که آن بر دیگری پوشیده است چو بداند آشکارا تواند کردن و چو نداند از دیگری بدین دست افزار که مر او را داده اند طلب تواند کردن، اعنی بتواند پرسیدن. و مر آن قوت ناطقه را از آفرینش قوت هایی بهره آمده است، چو شنودن و اندر یافتن و تصور کردن و یاد گرفتن و مر معنی را از آواز (و) حروف جدا کردن و باز مر آن را اندر آواز و حروف (پنهان کردن که مر هیچ نفس را که آن) جز ناطقه است این قوت ها نیست. و چو از مردم بهتر و برتر اندر عالم چیزی نیست، این حال که اندر او موجود است دلیل است بر آنکه آفریدگار او با او همی سخن خواهد گفتن تا مر او را از بهر واقف شدن بر گفتار او این آلت ها به کار آید. و اگر نه چنین بودی، این آلت ها فاسد و باطل بودی و آفرینش باطل نیست.
(گوییم که اندر این تصور کردن مر زمان را جوهری قدیم گذرنده، جز تصوری محال و خطایی عظیم و زیانی بزرگ نیست. اما این تصور محال بدان روی است که اگر زمان جوهری است و آنچه از او گذشته است ناچیز شده است و آنچه نیامده است موجود نیست، پس از او جز آن یک جزو که مر او را اکنون گویند و آن پدیدآینده است و ناچیز شونده، چیزی ظاهر نیست و پدید آینده محدث باشد و محدث قدیم نباشد و آنچه از او هیچ جزوی ثابت و قایم به ذات نباشد و عدم پذیر باشد، او جوهر نباشد. اما خطایی عظیم و زیانی بزرگ اندر این تصور بدان روی است که هر که مر زمان را نداند که چیست، به حقیقت آن کس تصور کندکه خدای تعالی را حد و زمان است و زمان بر او گذرنده است. و بدین تصور آن کس مر خدای را محدث تصور کرده باشد، از بهر آنکه معلوم است هم مر حکمای دین را و هم مر حکمای علم الهی را به برهان های عقلی، که عالم جسمی محدث است و چو زمان جوهر گذرنده باشد آن زمان که پیش از آن بوده است که خدای تعالی مر این عالم را بیافرید گذشته باشد، و آخر آن زمان که خدای تعالی اندر او بی عالم بود آن ساعت بوده باشد که خدای تعالی مر این عالم را اندر او بیافرید، و چو مر آن زمان را آخر بود، لازم آید که مر زمان خدای تعالی را اولی باشد تا به آخر رسد و آنچه مر زمان او را اول و آخر باشد، او محدث باشد. پس درست کردیم که آن کس که مر زمان را جوهر گوید، مر خدای را محدث گفته باشد. و همه تحیر مر محمد زکریا را که چندان سخن ملحدانه گفته است و به آخر مذهب توقف را اختیار کرده است و گفته است: اندر آنچه همی ندانم از کارها توقف کردم و خدای مرا بدین توقف عقوبت نکند، بدین سبب بوده است که زمان را جوهری قدیم تصور کرده است و گذرنده.)
در سال ۱۵۳۹، یعنی سه سال پس از سفر ۸ ساله از فلوریدا به مکزیکوسیتی، نایب‌السلطنه اسپانیای جدید (مکزیک) آزموری را انتخاب کرد تا در سفری به سمت جنوب غربی به رهبری فرای مارکوس دی نیزا، به عنوان رهنمای اصلی خدمت کند. مقصد آنها «هفت شهر سیبولا» بود. مارکوس دی نیزا در رلاسیون خود گزارش داد که در سال ۱۵۳۹ آزموری در شهر زونی هاویکوه کشته شد. سرخ‌پوستانی که مرگ آزموری را به راهب مارکوس دی نیزا گزارش دادند، او را در حالی که کشته شده باشد ندیدند؛ بلکه فقط تصور کردند که او کشته شده‌است. آزموری اولین فرد غیربومی بود که از سرزمین‌های پوئبلو بازدید کرد.