معنی کلمه آرم در لغت نامه دهخدا
آرم. [ رَ ] ( اِخ ) نام موضعی نزدیک مدینه رسول صلوات اﷲعلیه. || نام دهی نزدیک دهستان از قرای ساحلی بحر آبسکون. ( یاقوت ).
ارم. [ اَ ] ( اِ ) مابین آرنج و دوش یعنی بازو .
ارم. [ اَ ] ( ع مص )خوردن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ). خوردن تمام آنچه بر خوان باشد. خوردن همه آنچه هست بر خوان و جز آن : ارم ما علی المائدة؛ خورد آن چه در خوان بود و نگذاشت از آن چیزی را. ( منتهی الأرب ). || دندان بر چیزها نهادن. ( تاج المصادر بیهقی ). گزیدن بدندان : ارم علی الشی ٔ؛ گزید بدندان این چیز را. || بستن چیزی را. سخت بستن : ارم الشی ٔ؛ بست این چیز را. || سخت تافتن ، چنانکه رسن را: ارم الحبل. ( منتهی الأرب ). نیک تافتن رسن. ( تاج المصادربیهقی ). ریسمان ( را ) تابیدن. ( کنزاللغات ). || نرم کردن کسی را. نرم گردانیدن. || تمام کردن همه را، چنانکه قحطسال : ارمت السنة القوم ؛ خورد سال قحط قوم را و نگذاشت از آنها یک کس را. || فنا شدن ، چنانکه مال. ( از منتهی الأرب ).
ارم. [ اَ رَ ] ( ع اِ ) کس. کسی. ( منتهی الأرب ). یک کس. احدی. یکی. فردی. || اثری. نشانی : ما به ارم ؛ نیست در آن کسی و نه اثری و نه نشانی. ( منتهی الأرب ).
ارم. [ اَ رِ ] ( ع اِ ) اِرَم. ج ، آرام ، اُروم.
ارم. [ اِ رَ ] ( اِ ) بوستان. ( فرهنگ اوبهی ) ( فرهنگ خطی قطران ؟ ).
ارم. [ اِ رَ ] ( ع اِ ) نشانی در بیابان. ( ربنجنی ). نشان که در بیابان بود. ( مهذب الاسماء ). نشان از سنگ. سنگی که برای هدایت نصب شود. علم و نشان که در بیابان برای یافتن راه بپا کنند یا مخصوص بنشان عاد. ( از منتهی الأرب ). ج ، آرام ، اُروم. ( مهذب الاسماء ) ( منتهی الأرب ). و رجوع به اَرام شود.
ارم. [ اُرْ رَ ] ( ع اِ ) ج ِ آرِمَه. دندانها یا اطراف انگشتان. ( منتهی الأرب ): فلان یحرق علیه الاُرّم ؛فلان دندان میخاید بر وی. || سنگها. ( منتهی الأرب ). || سنگریزه ها. ( منتهی الأرب ).
ارم. [ اَ ] ( اِخ ) ملتقای قبائل راس و جندی از جنود آن.
ارم. [ اَ رَ ] ( اِخ ) موضعی است نزدیک اهواز. || ناحیه ای است به سیراف. ( آنندراج ). قریه ای است بشش فرسنگی مشرق شهر داراب. ( فارسنامه ).