معنی کلمه پریچهره در لغت نامه دهخدا
چو گشت آن پریچهره بیمار غنج
ببرید دل از سرای سپنج.رودکی.پریچهره فرزند دارد یکی
کز او شوختر کم بود کودکی.ابوشکور.نیابم همی زین جهان بهره ای
بدیدار فرخ پریچهره ای.فردوسی.سه خواهر ز یک مادر و یک پدر
پریچهره و پاک و خسروگهر.فردوسی.پریچهره را بچه بد در نهان
از آن شاد شدشهریار جهان.فردوسی.پریچهره را بچه بد در نهان
از آن خوب رخ شادمان شد جهان.فردوسی.پریچهره سیندخت در پیش سام
زبان کرد گویا و دل شادکام.فردوسی.بپاسخ سیاوخش نگشاد لب
پریچهره برداشت از رخ قصب.فردوسی.پریچهره بر گاه بنشست پنج
همه در سران تاج و در زیر گنج.فردوسی.ز رومی همان نیز خادم چهل
پریچهره و شهره و دل گسل.فردوسی.وزان پس بیامد بشادی نشست
پریچهره پیش اندرون می بدست.فردوسی.که ترکان بدیدن پریچهره اند
بجنگ اندرون پاک بی بهره اند.فردوسی.که آرد پریچهره می گسار
نهد بر کف دادگر شهریار.فردوسی.بیامد پریچهره می گسار
یکی جام بر کف بر شهریار.فردوسی.پریچهره هر روز صد چنگ زن
بشادی بدرگه شدی انجمن.فردوسی.بگیریم ازیشان پریچهره چند
بنزدیک خسرو شویم ارجمند.فردوسی.پریچهره بینی همه دشت و کوه
بهر سو بشادی نشسته گروه.فردوسی.همه خوردنی شان ز مردم بدی
پریچهره هر زمان گم بدی.فردوسی.چو رستم بدان سان پریچهره دید
ز هر دانشی نزد او بهره دید.فردوسی.بر آن انجمن شاد بنشاندند
وزان پس پریچهره را خواندند.فردوسی.پریچهره گریان ازو بازگشت
اباانده و درد انباز گشت.فردوسی.کجا آن پریچهرگان جهان
کز ایشان بدی شاد جان مهان.فردوسی.کجا آن پریچهرگان جهان
کزیشان نبینم بگیتی نشان.فردوسی.