ملک خوی. [ م َ ل َ ] ( ص مرکب ) ملک خو : عالم طفلی و جهل حیوانی بگذاشت آدمی طبع و ملک خوی و پری سیما شد.سعدی ( کلیات چ مصفا ص 423 ).دمی در صحبت یاری ملک خوی پری پیکر گر امید بقا باشد بهشت جاودانستی.سعدی.کسی کو کم از عادت خویش خورد بتدریج خود را ملک خوی کرد.سعدی ( بوستان ).رجوع به ملک خو شود.
جملاتی از کاربرد کلمه ملک خوی
به کم کردن از عادت خویش خورد توان خویشتن را ملک خوی کرد
عالم طفلی و جهل حیوانی بگذاشت آدمی طبع و ملک خوی و پری سیما شد
گرچه فلک شکل و ملک خوی نیست کینه کش و کج رو و بیروی نیست
فلک محل و ملک خوی و مشتری طلعت زمانه فعل و زمین حلم و آفتاب عطا
فلک روی و ملک خوی و زحل فیض وامل بسطت فلک علم و زمین حلم و زمان عمرو جهان داور
ماه و خورشید بدزدی برد از روی تو نور بر فلک نیز ملک خوی تو را دزدیده
آموخته است از ملک خوی یا خود ملکیست آدمی روی
ای فلک قدر ملک خوی صلاح اندیشه که ز تدبیر تو درد همه درمان دارد
در دولت تو حال من و حالت دهقان یکسان بود ای شاه ملک خوی فلکفر
به کم خوردن از عادت خواب و خورد توان خویشتن را ملک خوی کرد