معنی کلمه شکرافشان در لغت نامه دهخدا
نمک افشان شدم از دیده کنون
شکرافشان شوم ان شأاﷲ.خاقانی.درخشان شده می چو روشن درخش
قدح شکّرافشان و می نوش بخش.نظامی.غمزش از غمزه تیزپیکان تر
خندش از خنده شکّرافشان تر.نظامی.- شکرافشان کردن ؛ نثار کردن شکر.افشاندن شکر :
در آن عید کآن شکرافشان کنم
عروسی شکرخنده قربان کنم.نظامی. || سخت شیرین. ( یادداشت مؤلف ) :
می کند حافظ دعایی بشنو و آمین بگو
روزی ما باد لعل شکّرافشان شما.حافظ.- شکرافشان شدن ؛ سخت شیرین شدن. مطبوع و دلپسند گردیدن :
شعر نظامی شکرافشان شده
ورد غزالان غزلخوان شده.نظامی. || شیرین سخن. ( فرهنگ فارسی معین ) :
شه بدان شمع شکّرافشان گفت
تا کند لعل با طبرزد جفت.نظامی.