معنی کلمه شکرخنده در لغت نامه دهخدا
خورشیدی و نیلوفر یازنده منم
تن غرقه به اشک در شکرخنده منم.خاقانی.نقاب شکرفام بندد هوا را
چو صبح از شکرخنده دندان نماید.خاقانی.ای شاه بتان بتان چو من بنده تو
در گریه تلخم از شکرخنده تو.خاقانی.لب به شکرخنده بیاراسته
امت خود را به دعا خواسته.نظامی.نی به شکرخنده برون آمده
زرده گل لعل به خون آمده.نظامی.گر به شکرخنده آستین بفشانی
هر مگسی طوطیی شوند شکرخا.سعدی.شیرین تر از آنی به شکرخنده که گویم
ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی.حافظ.عشوه ای از لب شیرین تو دل خواست به جان
به شکرخنده لبت گفت مرادی طلبیم.حافظ.جایی که یار ما به شکرخنده دم زند
ای پسته کیستی تو خدا را به خود مخند.حافظ.تو لب می بینی و دندان که چونست
دل مجنون ز شکّرخنده خونست.وحشی بافقی.ز شکّرخنده آن لعل شاداب
تبسم در دهان غنچه شد آب.عرفی شیرازی ( از انجمن آرا ).جهان ز صبح شکرخنده تو روشن شد
که دیده است شکر این قدر سفیدشود؟صائب تبریزی ( از آنندراج ).می کند چرخ ستمگر به شکرخنده حساب
لب مخمور به خمیازه اگر باز کنم.صائب تبریزی ( از آنندراج ).و رجوع به شکرخند شود.
- شکرخنده زدن ؛ خنده شیرین زدن. تبسم دلربا کردن :
گرچه شکرخنده زد بر دم چون آتشم
آتش من مگذراد بر شکرستان او.خاقانی.بجوشید در کوه و صحرا بخار
شکرخنده زد میوه بر میوه دار.نظامی. || ( ص مرکب ) آنکه خنده شیرین داشته باشد. ( آنندراج ) :
گفتم سببی ساز خدایا که بزودی
کآن ماه شکرخنده بگرید به پدر بر.سوزنی.گریه تلخ صراحی ترک شکّرخنده را
خوش تُرُش چون طوطی از خواب گران انگیخته.خاقانی.شکرخنده ای راست چون نیشکر