معنی کلمه بو در لغت نامه دهخدا
- بو به بوشدن ؛ سرایت کردن مرضی. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- || بوی دیگری شنیدن ؛ بوی دیگری استشمام کردن.
- بو برخاستن ؛ پیدا شدن بو بود. ( آنندراج ).
- بو برداشتن ؛ کنایه از کسب کردن بو. ( آنندراج ).
- بو برداشتن از گل ؛ بوئیدن گل و تمتع یافتن از آن :
چون از آن شوخ توانم می گلرنگ گرفت
من که از ضعف ز گل بو نتوانم برداشت.وحید ( از آنندراج ).- بو پریدن ؛ از بین رفتن بوی چیزی. ( فرهنگ فارسی معین ).
- بو پیچیدن ؛ منتشر شدن بو. ( فرهنگ فارسی معین ).
|| بوی خوش. ( فرهنگ فارسی معین ). در اوستا «بئوذا» بمعنی بوی خوب در مقابل «گنتی » بمعنی گند بدبوی آمده و بیهقی معنی لغوی بوی را نیک دریافته که در تاج المصادر در لغت اخشم که بمعنی کسی است که حاسه شامه نداشته باشد گوید: «اخشم ؛ آنک بوی و گند نشنود»... ( از حاشیه برهان چ معین ). در پهلوی «بوی » به دو معنی : بوی خوش... ( حاشیه برهان ایضاً ). || مجازاً، اثر و نشان. ( فرهنگ فارسی معین ) :
آن طره که هر جعدش صد نافه چین دارد
خوش بودی اگر بودی بوئیش ز خوشخویی.حافظ.|| ذره اقل قلیل از هر چیزی. || گوشت بز کوهی. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). || مخفف بوم که طائر منحوسی است. ( آنندراج ).
بو. مخفف بود و باشد و بوم وباشم. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) :
دلی دارم که درمانش نمی بو
نصیحت میکرم سودش نمی بو
ببادش میدهم نش می برد باد
بر آذر می نهم دودش نمی بو.باباطاهر.امید و آرزو. ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ). امید و طمع. کاشکی. شاید. ( غیاث اللغات ). امید. ( رشیدی ) :
دعای من بتو بو که مستجاب شود
دعا کنم بتو بر بود که سگ گردی.سوزنی.