معنی کلمه بك در لغت نامه دهخدا
تا کی همی درآیی و گردم همی دوی
حقا که کمتری و فژاکن تری ز بک.خسروانی.ای همچو بک پلید و چنو دیده ها برون
مانند آن کسی که کند چشم خویش کژ .لبیبی.از مرغ تا بماهی و از مور تا ملخ
از مار تا بعقرب و از عکه تا به بک
روزی خوران خوان پر از نعمت تواند
هر گوشه ای که می نگرم صد هزار لک.کمال غیاث ( از جهانگیری ).بسر باریش بد بلای درشت
ندیمی بک و صحبت لاک پشت.بسحاق اطعمه ( در وصف برنج ، از جهانگیری ).|| گریزگاه. || جنگل و بیشه. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). || خیار دشتی. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ). || دشت غیر مزروع. ( ناظم الاطباء ). || نوعی از مرکبات ، به اصطلاح جیرفت. ( یادداشت مؤلف ) .
بک. [ ب َ ] ( ترکی ، اِ ) مخفف بیک است بمعنی بزرگ ، نظیر بیک و بیوک که بمعنی بزرگ باشد و در آخر اسماء ترکی درآید بجهت تعظیم و تکریم وردیف خان باشد. ( یادداشت مؤلف ). این کلمه را که بعضی بخطا بیک نویسند لقب کسانی بوده است که پایه آنان پایین مرتبه پاشا بوده است و کلمه اتابک نیز ترکیبی است از اتا بمعنی پدر و بک بمعنی بزرگ یا بزرگتر. اصل این کلمه بک مخفف بیوک است بمعنی بزرگ و کبیر. ( از النقود ص 136 ). و رجوع به بیگ شود :
سالار بک ای در صف احرار دلیر
دست تو گه جود و سخا کردن چیر.سوزنی.بوالبشر کو علم الاسما بک است
صد هزاران علمش اندر هر رگ است.( مثنوی ).چون قدم با شاه و بابک میزنی