معنی کلمه خفتان در لغت نامه دهخدا
دو لشکر ز توران به ایران کشید
به خفتان و خوداندرون ناپدید.فردوسی.یکی نیزه زد بر کمربند اوی
که بگذاشت خفتان و پیوند اوی.فردوسی.بخفتانش بر نیزه بگذاشتم
چو باد از سر زینش برداشتم.فردوسی.زره را و خفتان بپوشید شاد
یکی ترک رومی بسر برنهاد.فردوسی.ملک درآمد و با لشکری که از دوهزار
همه چو آینه خالی ز خود و از خفتان.فرخی.گاه چون خونخوارگان خفتان بخون اندرکشد
گاه چون دوشیزگان اندر زر و زیور شود.فرخی.ببری چو بر نهاده بوی مغفر
شیری چو برفکنده بوی خفتان.فرخی.مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ ویکران
یکی خوی گردد اندر زیر خوده
یکی خف گردداندر زیر خفتان.عنصری.زره زیرو خفتانش از بر کبود
ز پولاد ساعدش و از زر خود.اسدی ( گرشاسبنامه ).سواران بریدند برگستوان
فکندند خفتان وخنجر گوان.اسدی ( گرشاسبنامه ).همه چاک خفتان زده بر کمر
گرفته بکف تیغ و خشت و سپر.اسدی ( گرشاسبنامه ).نجوید جز که شیرین جان فرزندانش این جانی
ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها.ناصرخسرو.هر ناوکی که غمزه غازی زند بحکم
نتوان حجاب کرد بخفتان و جوشنش.سوزنی.ناوک حادثه گردون را
سایه ٔحشمت او خفتانست.انوری.تیغ خورشید از جهان پوشیده اند
در هوا خفتان از آن پوشیده اند.خاقانی.غرشت پلنگ دولت تو
بر شیردلان دریده خفتان.خاقانی.آتش غم پیل را درد برآرد چنانک
صدره پشه سزد صورت خفتان او.خاقانی.