معنی کلمه خروس در لغت نامه دهخدا
خروس. [ خ ُ ] ( ع اِ ) ج ِ خَرس و خِرس. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ).
خروس. [ خ ُ ] ( اِ ) دیک. نر از ماکیان و مرغ خانگی. ( ناظم الاطباء ). نرمرغ. مرغ نر. نرینه مرغ خانگی. خروچ. خروه. خرو. خره. گال. رنگین تاج. خروش. ابوحماد. برائلی. ( یادداشت بخط مؤلف ). ابوالیقظان. ابوالنبهان. ابوسلیمان. ابوبرائل. ابوحسان. ابوحماد. ابوعقبة. ابوعلویه. ابومدلج. ابوالمنذر. ابوالندیم. ( المرصع ). صرصر. عوف. دیش. صارخ. طخی. ( منتهی الارب ). در حاشیه برهان قاطع آمده است : پهلوی xros از ریشه اوستایی xraos بمعنی خروشیدن ، لغةً بمعنی خروشنده ( بمناسبت بانگ وی ) = فارسی : خروه ، خروچ ، خروز، بلوچی kros، خوانساری kros، گیلکی xorus، فریزندی. xarus، یرنی harus. نطنزی xorus، سمنانی harisa،xorus، ترکی عثمانی عاریتی و دخیل خروز، اسلاوی صربستان oroz در لهجه های دیگر اسلاوی مانند روسی kuritza ( ماکیان ) [ این نام از ایران بزبانهای اسلاو رسیده ]،نرینه ماکیان. رجوع به فرهنگ ایران باستان ج 1 ص 315به بعد و دائرةالمعارف اسلام ( دیک ) شود :
تو نزد همه چو ماکیانی
اکنون تن خود خروس کردی.عماره مروزی.چو این کرده شد ماکیان و خروس
کجا برخروشد گه زخم کوس.فردوسی.آنجا نیز حصاری بود و بسیار طاووس و خروس بودی من ایشان را می گرفتمی. ( تاریخ بیهقی ).
انگار خروس پیرزن را
بر پایه نردبان ببینم.خاقانی.گوئی که خروس از می مخمورسر است ایرا
چشمش چو لب کبکان خونبار نمود اینک.خاقانی.از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود
که گه صبح خروشان شدنم نگذارند.خاقانی.امشب مگر بوقت نمی خواند این خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس.
لب از لب چو چشم خروس ابلهی بود
برداشتن بگفته بیهوده خروس.سعدی.تو گفتی خروسان شاطر بجنگ
فتادند در هم بمنقار و چنگ.سعدی ( بوستان ).گرچه شاطر بود خروس بجنگ