معنی کلمه دانه در لغت نامه دهخدا
دانه. [ ن َ / ن ِ ] ( اِ ) هر یک از برآمدگی های خرد در بدن هنگام ابتلای ببرخی از بیماریها چون آبله و آبله مرغان و جز آن. برآمدگیهای ریزه و خردکه گاه ابتلای به آبله مرغان و سرخک و جز آن در بدن پدید آید. بَژ. آبله ریزه که بر اندام برآید: داحوس ، داحس ؛ ریشی یا دانه ای است که میان ناخن و گوشت پیدا شود و از آن ناخن بیفتد. ( منتهی الارب ). || هر یک از برآمدگیهای خرد در بدن که نه از ابتلای به بیماری باشد بلکه از عوارضی داخلی برآید و همچون خال نماید اما برنگ پوست یا اندکی سیرتر از رنگ پوست.
دانه. [ ن َ / ن ِ ] ( اِ ) مطلق حبوب خوردنی از گندم و جو و عدس و باقلا و ماش و نخود و لوبیا و خلر و گاودانه و جز آن. مطلق حبه ها. غله. مطلق حبه ها از جنس گندم و جو و جز آن :
پر از میوه کن خانه را تا بدر
پر از دانه کن خنبه را تا بسر.ابوشکور.میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است.فردوسی.بسان دانه بر تابه فشانده
براه دلبرش دیده بمانده.فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).وزین دانه یک من بیک من درم
بلابه همی خواستند و ستم.شمسی ( یوسف و زلیخا ).که این صد شتر دانه بار گران
بما داد بی منت و رایگان.شمسی ( یوسف و زلیخا ).ز ما دانه را منع کردش عزیز
نیابیم ازو هیچ رامش بنیز.شمسی ( یوسف و زلیخا ).چو تنگی بود، دانه چون جان بود
برابر بگویم هم ارزان بود.شمسی ( یوسف و زلیخا ).جان دانه مردمست و تن کاهست
ای فتنه تن تو فتنه بر کاهی.ناصرخسرو.نخواهد همی ماند با باد مرگت
بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه.ناصرخسرو.با کاه مخور دانه چنین گر نه ستوری
با بوذر گفت اینکه ترا گفتم سلمان.ناصرخسرو.چو در هر دانه ای دانایکی صانع همی بیند