معنی کلمه خوی در لغت نامه دهخدا
آن قطره باران بر ارغوان بر
چون خوی به بناگوش نیکوان بر.کسائی.بخرگاه شد چون سپه باز گشت
بشست از خوی آن پهلوان هر دو دست.فردوسی.چو بیدار شد رنج دیده ز خواب
ز خوی دید جای پرستش پرآب.فردوسی.یکی مرد را شاه از ایران بخواند
که از ننگ ما را بخوی درنشاند.فردوسی.ز پیش دهستان سوی ری کشید
ز اسبان برنج و بتگ خوی کشید.فردوسی.هر کجا گرم گشت با خوی او
رادمردی برون دمد ز مسام.فرخی.از نهیب خنجر خونخوار او روز نبرد
خون برون آید بجای خوی عدو را از مسام.فرخی.خوی گرفته لاله سیرابش از تف نبیذ
خیره گشته نرگس موژانش از خواب و خمار.فرخی.مبارز راسر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ یکران
یکی خوی گردداندر زیر خوده
یکی خف گردد اندر زیر خفتان.عنصری.مشک دم عنبرنفس گلبوی خوی شمشادموی.منوچهری.مرغ اندر آبگیر و بر او قطره های آب
چون چهره نشسته بر او قطره های خوی.منوچهری.همی یخ شد از بوی کافور خوی
برانگیخت از مغز سرمای دی.اسدی.برخ بر سرشته شده گرد و خوی
چو بر لاله آمیخته مشک و می.اسدی.دلارام را بر رخ از شرم کی
سمن لاله شد لاله لؤلؤ ز خوی.اسدی.اندر یاد کردن تدبیرها و عرق آوردن... تدبیرخوی آوردن. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
روان شده ست هوا را خوی و چنان باشد
چو وقت گرما پوشد حواصل و سنجاب.مسعودسعد.رویش از خاک چو برداشتم از خوی شده بود
لاله برگش چو گل نم زده در وقت سحر.سنائی.پیش قدرت داده گردون از تواضع پشت خم
پیش رایت روی خورشید از خجالت کرده خوی.انوری.همچون بنفشه کز تف آتش بریخت خوی
زان زلف چون بنفشه دل من بسوخت زار.خاقانی.یا از مسام کوهست آب خوی خجالت
کاندر خور ملک نیست ایثار گنج و مالش.