معنی کلمه حریش در لغت نامه دهخدا
حریش. [ ح َ ] ( اِخ ) قریه ای از اعمال موصل از کوره ٔفرج و گویا بنام قبیله ساکن آن نامیده شده باشد.
حریش. [ ح َ ] ( اِخ ) قبیله ای از بنی عامر.
حریش. [ ح َ ] ( اِخ ) ابن جذیمة. از قبیله ازد است.
حریش. [ ح َ ] ( اِخ ) ابن عبیداﷲ. از قبیله کعب است.
حریش. [ ح َ ] ( اِخ ) ابن هلال قریعی. نام یکی از دوتن حریش نام که هر دو صحابی بوده اند و بقول صاحب حماسة حریش بن هلال شاعر بوده است. ( قاموس الاعلام ترکی ).
حریش. [ ح َ ] ( اِخ ) ابن یزید. از جعفربن محمد روایت دارد. و فرزندش محمدبن حریش از وی روایت کند. دارقطنی پدر و فرزند را ضعیف دانسته است. ( لسان المیزان ج 2 ص 187 ).
حریش. [ ح َ ] ( اِخ ) سیستانی. یکی از سرکردگان استاذسیس است. وی هنگامی که در سال 150 هَ. ق. علیه دربار عباسی در خراسان قیام کرد حریش را بر بخشی از سپاه خویش امارت داد و او شجاعتها از خویش بنمود. رجوع به الکامل ابن اثیر ج 5 ص 280 و استاسیس و خازم شود.
حریش. [ ح َ ] ( اِخ ) معاویةبن کعب بن ربیعة ابی عامربن صعصعةبن معاویةبن بکربن هوازن. جد بطنی ازبنی عامر که در یکی از قرای موصل سکونت داشته و آن قریه را به نام حریش نامیده اند. ( از معجم البلدان ).