گرفتن دل

معنی کلمه گرفتن دل در لغت نامه دهخدا

گرفتن دل. [ گ ِ رِ ت َ ن ِ دِ ] ( مص مرکب ) به تنگ آمدن. ( آنندراج ). غمگین شدن. ملول شدن :
دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود
سرش نپیچد زین آبکند و لوره و خر.عنصری ( دیوان ص 336 ).دارد گرهی زلف تو پیوسته به ابرو
گویی دلت از صحبت احباب گرفته ست.خواجه کمال خجندی ( از آنندراج ).- || برگرفتن دل و برداشتن خاطر از چیزی. ( آنندراج ). طمع بریدن. ترک گفتن.

جملاتی از کاربرد کلمه گرفتن دل

جهان او داند از خصمان گرفتن دل افروز آمدن پیروز رفتن
و گفت مراقبت را علامات است بر گزیدن آنچه خدای برگزیده است و عزم نیکو کردن به خدای تعالی و شناختن افزونی و تقصیر ازجهت خدای و آرام گرفتن دل بخدای و منقطع شدن از جمله خلق به خدای تعالی.
از زلف وخط گرفتن دل سخت مشکل است بیرون چگونه مهره کس از ششدر آورد
کجا توانم ازین بوم و بر گرفتن دل نهاده خلق در این بود سر ز شام و حجاز
تعجیل در گرفتن دل اینقدر چرا؟ آهوی زخم خورده ما را دوانده گیر
دلم نمی‌دهد از دوست بر گرفتن دل وگر نه مرغ تواند به آشیانی رفت
نیست غیر از مرگ ساحل مور شهد افتاده را بر گرفتن دل ازان شیرین شمایل مشکل است
نمی توان به دو عالم ز من گرفتن دل که گوهر تو صدف را گرانبها کرده است
زتو بر گرفتن دل آخر که راست که دل چون تو دل برنخواهد گرفت