معنی کلمه مد در لغت نامه دهخدا
- مد صوت ؛ کشیدن آواز. ( یادداشت مؤلف ).
|| جذب کردن. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). || گستردن و فراخ کردن. ( منتهی الارب ). بسط. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). صاف و گسترده کردن زمین را. ( از متن اللغة ). || افزون شدن جوی. ( منتهی الارب ). زیاد شدن آب دریا. روان گشتن آب نهر. || زیاد شدن آب در ایام مد. مداد. ( از متن اللغة ). || افزون کردن. ( ترجمان علامه جرجانی ص 87 ). زیاد کردن. ( از متن اللغة ). افزون کردن آب. ( از تاج المصادر بیهقی ). افزودن جوی را. ( از منتهی الارب ). جوئی را به جوئی پیوستن و بر آب آن افزودن. چیزی را با چیزی آمیختن تا مقدار آن زیاد شود. ( از متن اللغة ). || آب یامرکب بر دوات افزودن. مرکب در دوات ریختن. سیاهی انداختن در دوات. ( از منتهی الارب ). مداد در دوات کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). || خاک یا کود بر زمین افزودن تا محصول آن بیشتر شود. ( از متن اللغة ) ( ازاقرب الموارد ) ( از لسان العرب ). سرگین ناک کردن و نیرو دادن زمین را. ( منتهی الارب ). || طولانی کردن. دراز کردن : مد اﷲ عمره ؛ اطاله. ( اقرب الموارد ). || یاری دادن. ( منتهی الارب ). مدد قومی گشتن.( از تاج المصادر بیهقی ) ( از منتهی الارب ). مدد لشکری گشتن یا مدد فرستادن برای سپاه. ( از متن اللغة ). || سیاهی گرفتن از دوات. ( منتهی الارب ). با قلم مرکب از دوات برگرفتن نوشتن را. ( از متن اللغة ). || مدید خورانیدن شتر را. ( از منتهی الارب ) ( ازاقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). شتر را مدید ساختن. ( تاج المصادر بیهقی ). آرد بر آب افشانده به شتران دادن. ( فرهنگ خطی ). || زینت دادن. ( منتهی الارب ). || زمان دادن. ( منتهی الارب ). مهلت دادن مدیون را. ( از اقرب الموارد ). || مهلت دادن و طولانی کردن و رها کردن کسی را در گمراهیش. ( از متن اللغة ). در ضلالت فروگذاشتن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( ازاقرب الموارد ). || برآمدن روز. ( از متن اللغة ) ( از منتهی الارب ). || پر شدن و ممتلی گشتن. ( از متن اللغة ). || بلند نگریستن. ( منتهی الارب ): مد بصره الی الشی ٔ؛ طمح به الیه. ( از متن اللغة ).
- مد بصر ؛ منتهای نظر. ( منتهی الارب ). تا آنجا که چشم بیند. ( یادداشت مؤلف ). مدی. ( اقرب الموارد ) ( متن اللغة ) : طاقها به قدر مد بصر برکشیدند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 421 ).