بندق

معنی کلمه بندق در لغت نامه دهخدا

بندق. [ ب ُ دُ ] ( اِ ) بمعنی فندق است و بعضی گویند معرب آن است. گویند هرکه مغز آنرا با انجیر و سداب بخورد، زهربر وی کار نکند و مسموم را نیز نافع است. گویند عقرب از فندق میگریزد. ( برهان ) ( آنندراج ). میوه معروف که فندق گویند. ( غیاث ). بادام کشمیری. ( الفاظ الادویه ) ( تحفه حکیم مؤمن ). جلوز. ( منتهی الارب ). درختی است چون بطم. ( از اقرب الموارد ) :... لختی از آن گوهرها بکند و لختی از آن مشک و عنبر و بندق ها برداشت و بحیله خویشتن را باز بیرون آورد. ( ترجمه تاریخ طبری ). لیشتر، شهرکی است با هوای درست و بسیار کشت و از وی بندق خیزد. ( حدودالعالم ). و جبالها [ جبال جزیره صقلیه ] کلها بساتین ثمرة بالتفاح و الشاه بلوط و البندق و الاجاص و غیرها من الفواکه. ( ابن جبیر ). رجوع به فندق شود. || مقدار شیرینی ازمعاجین و امثال آن است. ( یادداشت بخط مؤلف ) : خداوند استسقا را یک بندق [ از تریاق ] با سرکه ممزوج دهند. ( ذخیره خوارزمشاهی ، یادداشت ایضاً ).
بندق. [ ب ُ دُ ] ( ع اِ ) غلوله گلین. ( غیاث ). گلوله گلین و مانند آن که می اندازند. بندقه یکی ، بنادق جمع. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ). چیزی که او را می اندازند. ( از اقرب الموارد ). کمان گروهه. گروهه گلین :
قدر فندق افکنم بندق حریق
بندقم در فعل صد چون منجنیق.مولوی.

معنی کلمه بندق در فرهنگ معین

(بُ دُ ) [ ع . ] ( اِ. ) گلولة گلین یا سنگی یا سربی و یا غیر آن . ج . بنادق .

معنی کلمه بندق در فرهنگ عمید

۱. (زیست شناسی ) = فندق
۲. گلوله.

معنی کلمه بندق در فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - گلول. گلین یا سنگی یا سربی و یا غیر آن جلاهق . ۲ - گلول. توپ و تفنگ . واحد. بندقه . جمع : بنادق .

جملاتی از کاربرد کلمه بندق

نشان پوشی و نقش علم نخواهد ماند نماند بندقی و ریشه هم نخواهد ماند
با ما همه از بندقی و شمله سخن گوی نی ریشه که ما را سر افسانه نباشد
مرحوم رشیدیان در کتاب «جغرافیای خوزستان» می‌نویسد: «آب دیز (آب دز) از بروجرد والیگودرز سرچشمهٔ آن شروع شده و پس از طی خاک لرستان به استان خوزستان وارد و پس از گذشتن از شهرستان اندیمشک ازمرکز دزفول گذشته و به بندقیر (محل تلاقی دز و کارون) رفته و در آن جا با آب‌های شوشتر ممزوج شده و به اهواز می‌رود، خوشمزه و گواراست.»
نبرد از سپه بندقی و کتان خواست بهادری قرمی ازکمینه جست بدر
از هوای بندقی گردیده ام عمری بسر و زخیال زوده قرنی در صفاهان بوده ام
بعد از آستین بوسی معروض میرود که ناظم البسه (دام تشریفه) همواره درد سر دستار میدهد و شیر ینباف را بجان میرساند و قبا را بتنک میآورد و میگوید. من دعای جاندرازی آنمقصد والا میگویم و چون دستار بندقی سرافرازی او از واهب ستار میخواهم. و درین ولا وصلتی کرده و عروس خواسته که غیر ازین لباس معانی هیچ جهیز ندارد. دودستی رخت باو میباید پوشانید و جامه خواب و نهالی مشارالیه را ترتیب میباید کرد. بیمست که ازین درد صاحبفراش کردد.
کمندچه؟که ببندقبای خودهمه را همی کشند بپای علم قطارقطار
تابان سهیل از فندقش، بر گوشهٔ اروندقش ای مرغ زار از بندقش، بس غافلی یللی بلی
محمد بن دانیال (۱۲۳۸م - ۱۳۱۰م) چشم‌پزشک، ادیب و شاعر برجستهٔ عراقی در دورهٔ مملوکی بود که بییشتر در مصر زیست. در زمان سلطنت «ملک ظاهر بیبرس بندقداری» به مصر کوچید. شهرت او در ادبیات تمثیلی (با توصیف امروزی به تئاتر) به سه اثرش (باب) است: «طیف خیال»، «عجیب و غریب» و «یتیم‌شده و یتیم‌گم‌کرده»؛ این سه اثر او را را نمایشنامه می‌نامند، چرا برای نمایش و اجرای تمثیلی سروده شده است.
ارمک بپوش و از حق میخواه جان درازی دستار بندقی بند از بهر سرفرازی
تا نشد سرما نیفتادم بوقت پوستین چله یخ بندقاری کرد آگاهم دگر
دهد بندقی هر زماتم فریبی شکیبم از و نیست (طال المعاتب)