معنی کلمه تطاول در لغت نامه دهخدا
تاتطاول نپسندی و تکبر نکنی
که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند.سعدی.گفت در خدمت پادشاه اشتهاری یافته ام و کسی بر من تطاول ننموده. ( جهانگشای جوینی ).
نی من تنها کشم تطاول زلفت
کیست که او داغ آن سیاه ندارد.حافظ.گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین
که از تطاول زلفت چه بی قرارانند.حافظ.این لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت
وین تطاول کز سر زلف تومن دیدم که دید.حافظ.|| بلند گردیدن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || افزون شدن. || فخر نمودن در درازی بنا و بلندی آن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).