بهارش
معنی کلمه بهارش در ویکی واژه
جملاتی از کاربرد کلمه بهارش
الا تا بُود ارغوان از بهارش می لاله رنگ مصفّی وظیفه
آمد خزان عمر و بهارش ز دست رفت در ماتمش چو ابر بهاری ببار اشک
بهارش قدر شاخ گل شکستست گلستان از نسیمش نیم مستست
همیدون تموز و دی اش چاکرست بهارش مشاطه خزان زرگرست
بهارش راغها پر لاله و گل خزانش باغها پر میوه و مل
زین گلستان که رنگ بهارش ندامتست محمل به دوش آه چو صبحی دمیده رو
یارب چه عیش باشد در گلشنی نشستن کایمن بود بهارش از آفت خزانی
بهارش تویی غمگسارش تویی درین تنگ زندان زوارش تویی
گر بهارش بگسترد دامن *** میشود قالی بهارستان
چو یافت مسند دولت ز خواجه زیب و جمال ز دوستان به بهارش نیوفتاد نظر
در غنچه نهانست گلم با که توان گفت! دارم چمنی، لیک بهارش نتوان دید