معنی کلمه عمل در لغت نامه دهخدا
عمل. [ ع َ م َ ] ( ع اِ ) کار. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). هر کار و فعلی که بعمد و بقصد از حیوانی سر زند. ( از اقرب الموارد ). ج ، أعمال. کار و کردار و فعل. ( ناظم الاطباء ). کنش. آنچه از آدمی سر زند از کار نیک و بد : آن پاکروح را بود از عملهای نیکو و خلقهای پسندیده آنچه بلند سازد درجه او را در میان امامان صالح. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310 ).
قول چون روی بود زیر نقاب ای بخرد
به عمل باید از این روی گشادنت نقاب.ناصرخسرو.در سه کار اقدام نتوان کرد مگر به رفعت همت عمل سلطان. ( کلیله و دمنه ). در قول بی عمل... فایده بیشتر نباشد. ( کلیله و دمنه ).
اندک عملی بود به آخر
از اول فکرت فراوان.خاقانی.هرکه به نیکی عمل آغاز کرد
نیکی او روی بدو بازکرد.نظامی.عذر میاور نه حیل خواستند
این سخن است از تو عمل خواستند.نظامی.اول فکر آخر آمد در عمل
خاصه فکری کو بود وصف ازل.مولوی.خود را ز عملهای نکوهیده بری دار.سعدی.پس پرده بیند عملهای بد
هم او پرده پوشد به آلای خود.سعدی.تو را خود بماند سر از ننگ پیش
که گردت برآید عملهای خویش.سعدی.در عمل کوش و ترک قول بگیر
کار کرده نمیشود به سخن.