معنی کلمه دیر در لغت نامه دهخدا
بگفت و بخفت و برآسود دیر
گو نامبردار گرد دلیر.فردوسی.بر آن بستگان زار بگریست دیر
کجابسته بودند در چنگ شیر.فردوسی.پراندیشه بنشست بیدار دیر
همی گفت رازیست این را بزیر.فردوسی.زمین را ببوسید زال دلیر
سخن نیز با او پدر گفت دیر.فردوسی.زمانی همی بود بهرام دیر
که تا شد مقاتوره از جنگ سیر.فردوسی.آمد این شب دیر با مرد خراج
در بجنبانید با بانگ و تلاج.طیان.دیری است کاین بزرگی درخاندان اوست
این مرتبت نیافت کنون خواجه از نوی.فرخی.گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود.لبیبی.آخر دیری نماند استم استمگران
زانکه جهان آفرین دوست ندارد ستم.منوچهری.یک نیمه گیتی ستدو سیر نباشد
تا نیمه دیگر بگرد دیر نباشد.منوچهری ( دیوان ص 156 چ دبیرسیاقی ).بسی گاه است و دیری روزگار است
که نادانیت بر ما آشکار است.( ویس و رامین ).دیر اندیشید پس گفت دریغا بونصر که رفت. خردمند و دوراندیش بود. ( تاریخ بیهقی ص 622 ). من خداوند خواجه بزرگ را سخت دیر است تا شناخته ام. ( تاریخ بیهقی ص 396 ). پس بیرون آمد و نزدیک امیر یوسف رفت و خالی کردند و دیری سخن گفتند.( تاریخ بیهقی ص 252 ).
چو شه را بدید آمد از پیل زیر
گرفتش ببر شاه و پرسید دیر.اسدی.ز مهرتو دیرست تاخسته ام
ببند هوای تو دل بسته ام.