معنی کلمه جان دارو در لغت نامه دهخدا
جانداروی عاشقان حدیثت
قفل دل گمرهان دعایت.جمال الدین عبدالرزاق.آن می که کلیدگنج شادی است
جان داروی جام کیقبادیست.نظامی.ای سخنت مهر زبانهای ما
بوی تو جانداروی جانهای ما.نظامی.ابرکه جانداروی پژمردگی است
هم قدری بلغم افسردگی است.نظامی.ساخته جانداروئی از پی دلها بنطق
آینه آفتاب مفتی صاحبقران.مجیر بیلقانی.نباتی کز فضای بی ثبات او همی خیزد
اگر چه محض جانداروست درمان را نمی شاید.مجیر بیلقانی.ای داور مهجوران جانداروی رنجوران
صبر همه مستوران رسوای تو اولی تر.خاقانی.جان نالان را بداروخانه گردون مبر
کز کفش جانداروئی بی سم نخواهی یافتن.خاقانی.بهترین جائی بدست بدترین قومی کز او
مهره جاندارو اندر مغز ثعبان دیده اند.خاقانی.باد صبا ز عهد صبی یاد میدهد
جان داروئی که غم ببرد درده ای صُبَی.حافظ.