معنی کلمه نالان در لغت نامه دهخدا
دلخسته و محرومم و پیخسته و گمراه
گریان به سپیده دم و نالان به سحرگاه.خسروانی.همی بود نالان ز درد شکم
به بازارگان داد چندی درم.فردوسی.بس کن آن قصه رباب کنون
زرد و نالان شدی چو رود و رباب.ناصرخسرو.شاد بودی به بانگ زیر کنون
زار و نالان شدی و زرد چو زیر.ناصرخسرو.عاجز در کارها حیران بود و وقت حادثه سراسیمه و نالان. ( کلیله و دمنه ).
بربط آبستن تن و نالان دل و مردان به طبع
جان بر آن آبستن فریادخوان افشانده اند.خاقانی.چو من در پایش افتادم چو خلخال زرش ، گفتا
که چون خلخال ما هم زرد و هم نالان و زار است این.خاقانی.گهی نالان چو ابر نوبهاری
گهی گریان چو ابر از بیقراری.نظامی.دلش نالان و چشمش زار و گریان
جگر از آتش غم گشته بریان.نظامی. || نغمه گر. آوازخوان. مترنم :
واﷲ از این خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم.مولوی.همیشه من چو بلبل بر گل از عشقش بُوَم نالان
بخاصه چون رود بلبل به سوی گلستان اندر.فتح اﷲخان شیبانی. || شکوه کننده. شکایت کننده. شاکی :
همه ساله بیکار و نالان ز بخت
نه رای و نه دانش نه زیبای تخت.فردوسی.منم بیمار و نالان زین شب تار
که در شب بیش باشد درد بیمار.( ویس و رامین ).چرخ چون چرخ زنان نالان است
دل ز چرخ اینهمه نالان چه کنم.خاقانی.که زمانه هم از تو نالانتر
که کرم را در او مجال نماند.خاقانی. || مریض. علیل. رنجور. بیمار. ناخوش. دردمند :
آن کسی را که دل بود نالان
او علاج خلاشمه نکند.شهید.او سنگدل و من بمانده نالان
چرویده و رفته زدست چاره.منجیک.اگر گویم بنالیدم بد افتد
که باشد مرد نالان زار و لاغر.فرخی.و نیز از بغداد اخبار رسیده است که خلیفه القادرباﷲ نالان است. ( تاریخ بیهقی ص 258 ). وی [سلطان محمود ] خود پیر شده است و ضعیف گشته و نالان می باشد و عمرش سر آمده. ( تاریخ بیهقی ص 129 ). این وزیر سخت نالان است. ( تاریخ بیهقی ص 368 ). و رشید را بضرورت به خراسان باید رفت و نالان بود در راه. ( مجمل التواریخ ). پیوسته نالان بود و خواب از وی بگسست و بر نعشی خفته بر دوش همی بردندش. ( مجمل التواریخ ).