بندبند. [ ب َ ب َ ] ( ق مرکب ) جزٔجزء. تکه تکه. قطعه قطعه. پاره پاره : و از حال ری و خوارزم بندبند و اندک اندک از آن گویم که دو باب خواهد بود سخت مشبع. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 474 ). به ترکیب آن سنگها بندبند برآورد بیدرحصاری بلند.نظامی.
معنی کلمه بندبند در فرهنگ فارسی
جزئ جزئ ٠ تکه تکه ٠ قطعه قطعه ٠ پاره پاره ٠
جملاتی از کاربرد کلمه بندبند
مرا در بندبند افتاد چون نی آتش غیرت که سوزد شمع بزم دیگری پروانه ما را
چو نی اگر ببری بندبند من در گوش نوای عاشقی و اشتیاق میآید
چونی ز دردکشد بندبند من افغان دمی که هجر تو را شرح می دهد بربط
نیابی جز امل شیرازهٔ سختیکشان بیدل مدار ستخوان در بندبند خلق پی باشد
در آغاز تکههای جداشده ناجورمیگو را جانورانی مجزا تصور میکردند. بروناندامهای پیشین این جانور را شکم بندبندِ سختپوستی میگومانند میدانستند و دهان دایرهشکلش را نوعی عروس دریایی.
به موجب وندیداد، کیفر بدعت گزاران و از دین برگشتگان (= مرتدان) مجازاتی هولناک داشت که مجرم را زنده زنده پوست میکندند؛ چنانکه مانی را کردند و بدنش را بندبند و تکهتکه به وسیلهٔ متخصصان، که در سازمان و ادارهٔ جرایم مغان و مزدیسنان به خدمت بودند، از هم جدا میکردند.
برخاست نیشکر که ز قد تو دم زند از هم جدا جدا شد و ببریده بندبند
ما مهر از آن پسر سر مویی نمیبریم برند اگر به خنجر کین بندبند ما
زهربندی به آن پیمان گسل افزود پیوندم زتیغ او جدا هر چند صائب بندبندم شد
زور غیرت می گشاید بندبندم را ز هم می گشاید هر کجا بند قبا دیوانگی
بندبندم بگسل از هم گرنباشم روز حشر بند بر دل مانده زلف سمن سای تو من
بندبند فاجران گر فی المثل از آهن است این چنین بندان به پای پیل گرگ انداز کن