معنی کلمه حصاری در لغت نامه دهخدا
بزم تو از روی ترکان حصاری چون بهشت
جام تو از باده روشن چنان چون سلسبیل.فرخی.گفتم چو بگرد سمنت سنبل کاری
دعوی ز دلم بگسلی ای ترک حصاری.فرخی ( دیوان ص 442 ).چون بوستان تازه و باغ شکفته باد
ازروی ریدکان حصاری حصار او.فرخی.دوش بر من همی گریست بزاری
یار من آن ترک خوبروی حصاری.فرخی.رامش کن و شادی کن و عشرت کن وخوش باش
می نوش کن از دست نکویان حصاری.فرخی.ای لعبت حصاری شغلی دگر نداری
مجلس چرا نسازی باده چرا نیاری.منوچهری.پس پشتش بسی مهد و عماری
در ایشان ماهرویان حصاری.( ویس و رامین ).ز تیغ تنگ چشمان حصاری
قدرخان را بر آن در تنگباری.نظامی ( خسرو و شیرین ).
حصاری. [ ح ِ ] ( اِ ) لحنی از الحان موسیقی :
در آن پرده که خوانندش حصاری
چنین بکری برآورد از عماری.نظامی.رجوع به حصار و حصارک بدل شود.
حصاری. [ ح ِ ] ( ص نسبی ) محصور. محاصره شده. بحصارپناهیده. متحصن. حصارگرفته :
حصاری شدند آن سپه در یمن
خروش آمد از کودک و مرد و زن.فردوسی.که خاقان چین زینهاری شده ست
ز بهرام جنگی حصاری شده ست.فردوسی.گریزان بشد فیلفوس و سپاه
یکی را نبد ترک و رومی کلاه...
به عموریه در حصاری شدند
وز ایشان بسی زینهاری شدند.فردوسی.حصار او قوی و باره حصار قوی
حصاریان همه بر سان شیر شرزه نر.فرخی.ای ترک دگر خیره غم روزه چه داری
کز کوه برون آمد آن عید حصاری.فرخی.فراوان بتان زینهاری شدند
فراوان به دزها حصاری شدند.اسدی ( گرشاسب نامه ص 410 ).و اندیشه کنی سخت کاندر این بند
از بهر چرا گشته ای حصاری.ناصرخسرو.
حصاری. [ ح ِ ] ( اِخ ) یوسف بن شیخ بابا خلیل حصاری. رجوع به یوسف... شود.