( بهمة ) بهمة. [ب َ م َ ] ( ع اِ ) ستور ریزه مانند بره و بزغاله و گوساله. ج ، بَهْم ، بَهَم ، بِهام. جج ، بِهامات. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).بچه گوسفند نر و ماده و اول بچه که گوسفند بزاید. ( مهذب الاسماء ). بچه گوسفند چون از مادر بر زمین افتد اگر از میش باشد و اگر بز و اگر از نر باشد و اگر از ماده آنرا سخله و بهمه گویند. ( تاریخ قم ص 187 ). بهمة. [ ب ُ م َ ] ( ع ص ، اِ ) دلاوری که کسی بر وی دست نیابد. ( از ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). دلیر. ( آنندراج ). مرد دلیر که بر او ظفر نباشد. ( مهذب الاسماء ). || کار سخت و مشکل. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از ذیل اقرب الموارد ). || سنگ بزرگ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء )( از اقرب الموارد ). || لشکر. ج ، بُهَم. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از ذیل اقرب الموارد ). بهمة. [ ب َ هَِ م َ ] ( ع ص ، اِ ) ارض بهمة؛ زمین بهمی ناک. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از ذیل اقرب الموارد ). و رجوع به بهمی شود. بهمه. [ ب ُ م َ / م ِ ] ( ص ) چیز بی بها وبی قیمت. || مغلوب نشدنی. ( ناظم الاطباء ).
معنی کلمه بهمه در فرهنگ فارسی
ارض بهمه زمین بهمی ناک ٠
جملاتی از کاربرد کلمه بهمه
رجوع الاغنیاء الی الدنیا و رجوع الفقراء الی المولی، شتّان بین ذا و ذا. توانگران بهر چه شان پیش آید رجوع با دنیا کنند، درویشان بهمه حال دل با مولی دارند، ازینجا معلوم شود شرف درویشان بر توانگران.
تا بدانی که اعتراض سبب مفارقت حقیقی است و اگرچه بصورت مفارقت نباشد. تا راه اعتراض بهمه وجه بسته دارد و اشارت «علیکم بالسمع و الطاعه» را مطاوعت نماید.
خوش خوش دهان لاله چو پذرفت رنگ می در کام گل فتد بهمه حال خارخار
که هر کس که بازایستد، بکراهیت بازایستد و پیداست که اینجا چند مردم میتوان گذاشت و اگر مردم ری وفا خواهند کرد، نام را کسی بباید گذاشت و اگر وفا نخواهند کرد، اگر چه بسیار مردم ایستانیده آید، چیزی نیست. گفت: راست من هم این اندیشیدهام که شما میگویید و حسن سلیمان را اینجا خواهم ماند با سواری پانصد دلانگیز . فردا اعیان ری را بخوانید تا آنچه گفتنی است درین باب گفته آید که ما بهمه حالها پسفردا بخواهیم رفت که روی مقام کردن نیست . گفتند: چنین کنیم؛ و بازگشتند و کسان فرستادند سوی اعیان ری و گفتند فرمان عالی بر آن جمله است که فردا همگان بدر سرای پرده باشند. گفتند: فرمانبرداریم.
دست از پی عصا بهمه شاخ می زنم از بهر آنکه نیست مرا پای دستگیر
بریز خون عراقی و آشتی وا کن که آشتی بهمه حال بهتر از جنگ است
و نیز پرسیمش که روا باشد که خدای بهمه خلق رسول فرستاد تا ایشانرا سوی رضای خدای دلیل باشد یا نه ناچار گوید روا باشد و او را گویم آن رسول اندر روزگارخویش حاضران را که بزمانه وی بودند راه نمود چون او از این عالم بشد پس حالا خلق بی دلیل باز مانده اند، و اگر جواب آن دهد کتاب خدایتعالی دلیل خلق است گویمش کتاب بی گوینده سخن نگوید، و اگر گوید کتاب بی بیان کننده بسنده باشد قول خدایتعالی را رد کرده باشد چنانکه گفت قوله تعالی: و انزلنا الیک الذکر لتبین للناس مانزل الیهم و لعلهم یتفکرون همیگوید فرستادیم بسوی تو قرآن را تا تو بیان کنی مردمانرا آنچه فرو فرستادیم سوی ایشان تا مگر ایشان اندیشه کنند، پس گویم آن اندیشه از برای آن فرماید کردن تا بدانی که چون بروزگار رسول علیه السلام بیان کننده کتاب بود امروز نیز همان بیابد و خدایتعالی مررسول را بفرمود تا کتابرا برخلق بخواند بدو رنگ یعنی بروزگار خویش بخوان و بدیشان بده کتاب را تا بخوانند چنانکه گفت قوله تعالی: و قرآنا فرقناه لتقراه علی الناس علی مکث پس اکنون دو رنگی بر آمده است باید که یکی بفرمان رسول الله صلی علیه و آله باشد که بر ما خواند و آن خواندن آن باشد که ما را معنی آن معلوم کند.
أَ وَ لَمْ یَرَوْا إِلَی الطَّیْرِ فَوْقَهُمْ نمیبینند و نمینگرند مرغ زبر ایشان صافَّاتٍ پروا کرده و گسترانیده وَ یَقْبِضْنَ و باز پر فراهم آرند پریدن را ما یُمْسِکُهُنَّ إِلَّا الرَّحْمنُ نگه نمیدارد آن را چنان مگر رحمن إِنَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ بَصِیرٌ (۱۹) که او بهمه چیز بیناست و دانا.
اگر بجوید در مشک زلف خود دل من دل مرا بهمه حال در جگر یابد
و روا بشد که أَوَّلَ کافِرٍ بِهِ باینها کنایت از توریة نهند، پس معنی آن بود که چون شما ذکر و نعت مصطفی (ع) که در توریة است بپوشید و بدان کافر شید، بجمله توریة کافر گشتید، همچون کسی که بیک آیت از قرآن کافر شد بهمه آن کافر شد. یقال هم بنو قریظه و النضیر کانوا اوّل کافر به ثم کفر به اهل خیبر و فدک و تتابعت علی ذلک الیهود من کل ارض.