معنی کلمه ثابت در لغت نامه دهخدا
فتح است کز او ملک بود ثابت و دین راست.
زین بیش چه خواهید که باشد هنر فتح.مسعود سعد ( دیوان ص 79 )بقدمی راسخ و عزمی ثابت بر جای ایستاده. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
مشکل تر آنکه گر بمثل دور روزگار
روزی دو مهلتی دهدت گوئی آن بقاست
ملک خداست ثابت و باقی و بعد از آن
آثار خیر و نام نکو و دگر هباست.( از تاریخ گزیده ). || برجای مانده. راسب. || محقق. مُدّلل :
و ثابت ساز نزدعام و خاص که امیرالمؤمنین فروگذاشتی نمیکند مصلحت خلافت را. ( تاریخ بیهقی ).
گرچه دراز است مر این را زمان
ثابت کرده ست خرد منتهاش.ناصرخسرو. || مداوم. مواظب. || قائم و برجای.
- مردی ثابت ؛ مردی قائم و برجای.
- ودیعه ثابت ؛ اصطلاح بانکی است .
|| مثبت ، مقابل منفی. || که نشود. که نرود: رنگی ثابت ؛ رنگی که با شستن و تافتن آفتاب متغیر و محو نگردد. || صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید «هو الموجود الذّی لایزال بتشکیک المشکک و عند اهل الرمل یجی فی لفظ الشکل و جمعه الثوابت و هی أی الثوابت تطلق علی ماسوی السیّارات من الکواکب و تسمّی بالبیابانیات أیضاً علی ما فی شرح التذکرة و یجی فی لفظ الکواکب ». مقابل سیّار. کوکب بیابانی یا یبانی. ج ، ثوابت.
- ثابت ارکان ؛ که پایه های محکم دارد :
عدلش از عزم و حزم برجایست ( ؟ )
ملکش از چرخ ثابت ارکان باد.؟- ثابت الأصل ؛ نباتاتی که چند سال دوام کنند یا آنکه چند بار در دوره حیات خود بار دهند .
- ثابت شدن ؛ مبرهن و مدلل شدن. درست شدن. ثبوت. تمّهد. اَرز. أرَوز. اقرار. استقرار. بَرد.
- ثابت قدم ؛ که از جای نجنبد با فشار یا زوری یا مانند آن. پادار. پای برجا. متین. استوار : واقسام سعادات بدان نزدیکتر که در کارها ثابت قدم باشد. ( کلیله و دمنه ).
طریقت شناسان ثابت قدم
بخلوت نشستند چندی بهم.( بوستان ).دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در این ره نباشد کار بی اجر.حافظ.- ثابت کردن ؛ اثبات. درست کردن. محق کردن. تصدیق کردن. مدلل کردن. محقق شمردن در دعوی :