معنی کلمه تن زدن در لغت نامه دهخدا
ای ابر بهمنی نه بچشم من اندری
تن زن زمانکی و بیاسا و کم گِری.فرخی.این معنی با... فرخ دربان و... اسکندر مخنث بنشاید کردن که دخترش بی رضای وی ببرند و نگاه دارند و او تن زند و بگوید شما دانید. ( کتاب النقض ص 277 ). و این یکی که امام است با آنکه قوم بیشتر داشته و قبیله بسیارتر در خانه تن بزده ، منشور بر طاقها نهاده با اعداء دست در کاسه کرده. ( کتاب النقض ص 345 ). پس این تاوان اولاً خدای راست و ثانیاً رسول را وثالثاً علی را که در خانه تن بزد و فرمان خدای بجای نیاورد. ( کتاب النقض ص 370 ). و او در بغداد تن می زد تا کار دیگران می کنند. ( کتاب النقض ص 370 ).
گفت هی هی ! گفت تن زن ای دژم
تا در این ویرانه خود فارغ کنم
چون در اینجا نیست وجه زیستن
اندر این خانه بباید ریستن.مولوی.زنده زین دعوی بود جان و تنم
من از این دعوی چگونه تن زنم ؟مولوی.ای زبان که جمله را ناصح بدی
نوبت تو گشت از چه تن زدی ؟مولوی.چونکه زاغان خیمه در گلشن زدند
بلبلان پنهان شدند و تن زدند.مولوی.تن زن ای ناصح پرگو که دل بازیگوش
جز به هنگامه طفلانه نگیرد آرام.صائب ( از آنندراج ).میخواستم که آه کشم بازتن زدم
خنجر براو کشیدم و بر خویشتن زدم.قاضی نوری ( ایضاً ).تا دل بسوز سینه فکندیم و تن زدیم
خال عذار مجمره غم سپند ماست.علی خراسانی ( ایضاً ).با آنکه از سوز درون آتش به گلخن می زنم
با غیر چون بینم ترا می سوزم و تن می زنم.علی خراسانی ( ایضاً ). || صبر و تحمل کردن. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) : شاگرد برفت و آتش بیاورد و درودگر آفتابه پرآب بر آتش نهاد تا عظیم برجوشید و شیر در آن صندوق تن می زد تا آدمی چه کند. ( اسکندرنامه قدیم نسخه سعید نفیسی ).
بسی از خویشتن بر خویشتن زد
فروخورد آن تغابن را و تن زد.نظامی.حسن رااین سخن سخت آمد اما تن زد تا یک روز که رابعه را دید و نزدیک آب بود، حسن سجاده بر سر آب افکند، گفت ای رابعه بیا تا اینجا دو رکعت نماز بگزاریم. ( تذکرة الاولیاء عطار ).