معنی کلمه خواب در لغت نامه دهخدا
توانگر بنزدیک زن خفته بود
زن از خواب شلپوی مردم شنود.بوشکور بلخی.گوسفندیم و جهان هست بکردار نغل
چون گه خواب شود سوی نغل باید شد.رودکی.باز کرد از خواب زن رانرم و خوش
گفت دزدانند و آمد پای پش.رودکی.زیر خاک اندرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباست.رودکی ( از تاریخ بیهقی ).برین کینه آرامش و خواب نیست
بمانند چشمم بجوی آب نیست.فردوسی.از آن خاک برخاست شد سوی آب
چو مستی که بیدار گردد ز خواب.فردوسی.دلش گشت پربیم و سر پرشتاب
وز او دور شد خورد و آرام و خواب.فردوسی.چنان نمود به ما دوش ماه نو دیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.بهرامی.ز جنگ شار سپه را بجنگ رای کشید
ز خواب خواست همی کرد رای بیداری.فرخی.نه از خواب و از خورد بودش مزه
نه بگسست از چشم او نایزه.عنصری.عاشق از غربت بازآمد، با چشم پرآب
دوستگان را بسرشک مژه برکرد ز خواب.منوچهری.نیز چه خواهی دگر خوش بخور و خوش بزی
انده فردا مبر گیتی خواب است و باد.منوچهری.خرد را می ببندد چشم را خواب.( ویس و رامین ).نیمه شب بیدار شدم و هرچند حیلت کردم خوابم نیامد. ( تاریخ بیهقی ). ایشان را نمایند پهنای گلیم تا بیدار شوند از خواب. ( تاریخ بیهقی ).
از این خواب اگر کوته است ار دراز
گه مرگ بیدار گردیم باز.اسدی.بخانه درون خواب و در گور خواب
به بیداریت پس کی آید شتاب.اسدی.حکیمان خواب را موت الاصغر خوانند. ( عنصر المعالی ).
وقت است که از خواب جهالت سر خویش
برکنی تا بسرت بروزد از علم نسیم.ناصرخسرو.چشمت ازخواب بیهشی بگشا
خویشتن را بجوی و اندریاب.ناصرخسرو.