معنی کلمه خطا در لغت نامه دهخدا
خطا. [ خ ِ / خ َ ] ( از ع ، اِ ) سهو و اشتباه. ( ناظم الاطباء ). نقیض صواب. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
گرت سوی نخجیر کردن هواست
گر از خانه نخجیر گیری خطاست.فردوسی.زین بیش شما را سوی من نیست خطایی.ناصرخسرو.او در خشم شده ، گفت : بر زبان من خطا کجا رود.( کلیله و دمنه ). این نوع ممارست بخطا راه برد. ( کلیله و دمنه ).
یا اگر گویی اهل دل کس هست
گویدت دل خطاست این گفتار.خاقانی.او همی گوید که امر و نهی لاست
اختیاری نیست وین جمله خطاست.مولوی.چو دانی و پرسی سوءالت خطاست.سعدی ( بوستان ).مرد فرزانه کز بلا ترسد
عجب ار فکر او خطا نبود.ابن یمین.- خطا رفتن ؛ اشتباه از کسی سر زدن :
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد.حافظ.تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت.حافظ.- خطا کردن ؛ اشتباه کردن : پس گفت خطا کردم. ( تاریخ بیهقی ). سلطان ماضی ، مردی بود مستبد برأی خویش و آن خطا نکرد. ( تاریخ بیهقی ).
دردت کند ای دوست خطا خواهی کرد.احمد برمک ( از فرهنگ اسدی ).از رخ تو کس نداد هیچ نشانی تمام
وز مژه تو نکردهیچ خدنگی خطا.خاقانی.بوسیم عطا کردی زآن کرده پشیمانی
دانی که خطا کردی دیگر نکنی دانم.خاقانی.اصل بد در خطا خطا نکند.نظامی.اتفاقاً چهارصد مرد حکم انداز که در خدمت اوبودند، جمله خطا کردند. ( گلستان سعدی ).
- خطا کردن راه ؛ گم کردن راه. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- خطا گفتن ؛ ناصواب گشتن. اشتباه گفتن. نادرست گفتن :
خطا گفته ست زی من هرکه گفته ست
که مردم بنده مالست و احسان.ناصرخسرو.عامه دیو است اگر دیو خطا گوید
جز خطا باشد هرگز سخن حیوان.ناصرخسرو.نی خطا گفتم ادب نیست آنچه گفتم جهد کن.عطار.- خطای باصره ؛ خطایی که در دیدن حاصل میشود، یعنی آنچه در بیرون است چنانکه در درون است ، دیده نمی شود، بلکه بصورت دیگر دیده میشود.