معنی کلمه خراط در لغت نامه دهخدا
خراط. [ خ ُ ] ( ع اِ ) پیه که از بیخ گیاه لخ برآرند. ( منتهی الارب ). رجوع به خُرّاط در این لغت نامه شود.
خراط. [ خ َ ] ( ع اِ ) پیه که از بیخ گیاه لخ بر آرند. ( منتهی الارب ). رجوع به خُراط و خُرّاط در این لغتنامه شود.
خراط. [ خ ُرْرا ] ( ع اِ ) پیه که از بیخ گیاه لخ برآرند. ( منتهی الارب ). رجوع به خُراط و خَراط در این لغت نامه شود.
خراط. [ خ َرْ را ] ( ع ص ) آنکه چوب تراشد و برابر سازد. ( ناظم الاطباء ). چوب تراش مانند. آنکه میانه و نی قلیان تراشد. ( یادداشت مؤلف ). تراشنده چوب. خَرّاد. ( زمخشری ). || دوک تراش. ( ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی ). || حُقّه گر. ج ، خَرّاطون و خراطین. ( محمودبن عمر ربنجنی ).
خراط. [ خ َرْ را ] ( اِخ ) حسن بن علان خراط، مکنی به ابوعلی از بغدادیان بود و در کرخ املاء احادیث منکر از حفظ کرد. او از محمدبن عبدالملک دقیقی روایت دارد. ( از انساب سمعانی ).
خراط. [ خ َرْ را ] ( اِخ ) حمیدبن زیاد خراط، مکنی به ابوصخر از اهل مدینه بود و مولای بنی هاشم. او از نافع و محمدبن کعب و گروهی روایت دارد و احمدبن حنبل او را از رواتی آورده که بدانها بأسی نیست ، ولی یحیی بن معین او رااز راویان ضعیف ذکر کرده است. ( از انساب سمعانی ).
خراط. [ خ َرْ را ] ( اِخ ) علی بن عثمان خراط از اهل سمرقند بود و امامی فاضل ، وی از رنج بازو شغل خراطی ومشته سازی ( مشته ؛ آلتی است که حلاجان بکار می برند ) زندگی می کرد و بنزد سمرقندیان محترم بود. از ابوالحسن علی بن احمدبن ربیع سنکبانی حدیث کرد و وفاتش بسمرقنددر پانصد و اندی اتفاق افتاد. ( از انساب سمعانی ).
خراط. [ خ َرْ را ] ( اِخ ) یعقوب بن معبدبن صالح بن عبداﷲ خراط، مکنی به ابویعقوب. وی در حلب زاییده شد و در بصره نشاءة یافت. از ابونعیم و مکی بن ابراهیم و تنی چند روایت کرد. او ثقه بود و ابوعبداﷲ محمدبن حمدان و ابوحفص احمدبن حاتم از وی روایت دارند. مرگ او به سال 261 هَ.ق. اتفاق افتاد. ( از انساب سمعانی ).