معنی کلمه متمشی در لغت نامه دهخدا
- متمشی شدن کار و جز آن ؛ جریان یافتن آن. به سامان رسیدن و برقرار گشتن آن : تابه مدد رأی و کمال دهای ایشان کار پسر متمشی شود. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ، ص 316 ). در مدتی نزدیک کار او به ثریا رسید و ریاستی متمشی شد که در بلاد خراسان بدان رونق و آئین کس نکرده بود. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 438 ). و چون دانست که کاری متمشی نخواهد شد و اهل شهر غالب بودند از آنجا عزیمت سبزوارکرد. ( جهانگشای جوینی ). همت مصروف داشتم بر آن که مجموع این اخبار در یک کتاب بیابم یا از یک کس بشنوم مقدور و متمشی نشد. ( تاریخ قم ص 12 ).
- متمشی گردیدن ؛ سرانجام یافتن. سرانجام پذیرفتن :
از پی او مرو ای کبک که اینطور خرام
نیست کاری که ز هر کس متمشی گردد.سید اشرف ( از آنندراج ).