معنی کلمه خدره در لغت نامه دهخدا
خدرة. [ خ َ رَ ] ( اِخ ) نام بنده آزادکرده عبیده محدّثه است. ( منتهی الارب ).
خدرة. [ خ ِ رَ ]( اِخ ) لقب عمربن ذهل بن شیبانست. ( از منتهی الارب ).
خدرة. [ خ ُ رَ ] ( اِخ ) ابن عوف بن حارث بن خزرج. یکی از اجداد جاهلی عربست و فرزندان او بطنی از بنی خزرجند که ازجمله آنهاست : ابوسعید خدری صحابی. ( از اعلام زرکلی ج 1 ص 288 ). رجوع به «امتاع الاسماء» ص 163 و 250 شود.
خدرة. [ خ ُ رَ ] ( اِخ ) ابن کاهل. نام یکی از افراد قبیله بلعمی است. ( از منتهی الارب ).
خدرة. [ خ ُ رَ ] ( اِخ ) ( بنی... ) نام بطنی از خزرج است که بنام بنی خدره موسومند و از آنانست : مالک بن سنان که در روز احد شهید شد. ( از تاریخ گزیده چ 3 ص 239 ).
خدره. [ خ ِ رَ ] ( اِخ ) بطنی است از ذهل بن شیبان. ( انساب سمعانی ).
خدره. [ خ ُ رَ ] ( ع اِ ) تاریکی سخت. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ) ( از تاج العروس ) ( از للسان العرب ).
خدره. [ خ ُ رَ ] ( اِخ ) نام ماده خری. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ).
خدره. [ خ ُ رَ ] ( اِخ ) نام گروهی از انصار است. ( از منتهی الارب ) ( از انساب سمعانی ). ابوسعید خدری از این گروه است.
خدره. [ خ َ دِ رَ ] ( ع ص ، اِ ) خرمای نارسیده که از درخت افتد. ( از ناظم الاطباء )( از منتهی الارب ) ( از لسان العرب ). || مؤنث خَدِر. ( از اقرب الموارد ). رجوع به خدر شود. || ( ع ص ) نعت است مر عضوی یا حسی که بخواب رفته. ( منتهی الارب ). یقال : اعضاء خدره ؛ عضوهای بخواب رفته. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || نعت است شب تاریک را. یقال : لیل خدره ؛ شب تاریک. || نعت است شب نمناک را. ( از منتهی الارب ).
خدره. [ خ ُ / خ َ رَ ] ( اِ ) خرده و ریزه هر چیز. ( از برهان قاطع ) ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ). صاحب آنندراج و انجمن آرای ناصری آنرا مقلوب «خرده » آورده اند و صحیح می نماید. ( حاشیه برهان چ معین ) :
نه در آن معده خدره میده.سنائی.گر چنین خانی نچینی خدره تتماج را.مولوی ( از فرهنگ جهانگیری ). || شراره آتش. ( از برهان قاطع ) ( از انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). خدرک. جرقه. جریغه. اخگر :