معنی کلمه حضور در لغت نامه دهخدا
- حضور بهم رسانیدن ؛ حضور داشتن.
- حضور داشتن ؛ بودن در جایی. شرکت کردن در مجلسی.
- حضور یافتن ؛ حاضر شدن.
- مبارک حضور :
شنیدم که مردی مبارک حضور
بنزدیک شاه آمد از راه دور.سعدی. || ( اِ ) پیش رو. برابر. مقابل غیبت : نشست در مجلس عالی بحضور اولیای دولت. ( تاریخ بیهقی ).
آنچه درغیبتت ای دوست بمن میگذرد
نتوانم که حکایت کنم الا بحضور.سعدی.سخنها دارم از درد تو بر دل
ولیکن در حضورت بیزبانم.سعدی. || مقابل تفرقه و تشتت. مقابل بر رفت :
حضورش پریشان شد و کار زشت
سفر کرد و برطاق مسجد نوشت.سعدی.می ترسم از خرابی ایمان که میبرد
محراب ابروی تو حضور از نماز من.حافظ.هر ساعتی آنچه که بر ما گذشته است حساب کنیم ، بر رفت و حضور چیست می بینیم که همه نقصان است. ( بخاری ).
- حضور ذهن ؛ جمع بودن حواس. در مقابل تشتت ذهن.
|| در عرف ، کلمه تعظیم است بلکه بر ذات مخدومان اطلاق کنند و فارسیان شکفتگی وخرمی استعمال نمایند. ( آنندراج ).
- بی حضور ؛ تنگدل و منقبض و بیمار. ( آنندراج ) :
از بس دلم ز حلقه کثرت رمیده شد
گردید بی حضور ز جمعیت هراس.مخلص کاشی.چون خامه سبک مغز از بی حضوری دل
شد پیش روشنائی در هر سجود ما را.عارف الحی ( از آنندراج ).یار عاشق شده ست درمان چیست
عیسی آنجا که بی حضور شود.حکیم شفائی.ترا که در لب نوشین هزارگونه شفاست
چرا همیشه مرا بی حضور باید داشت.شانی تکلو. || ج ِ حاضر. || ( اصطلاح عرفان ) حضور آنانندکه همواره حاضر وقت خویشند یا غفلت و ذهول و نسیان در آنان راه ندارد. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). حضورقلب به حق هنگام غیبت از خلق است. ( تعریفات ) :
بگذر ز کوی میکده تا زمره حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعاکنند.حافظ.
حضور. [ ح َ ] ( اِخ ) نام شهری است و کوهی به یمن از اعمال زبید و آنرا حضوراء نیز نامند. || نام قبیله ای است. ( معجم البلدان ).