معنی کلمه حشر در لغت نامه دهخدا
با این دو گنده مغز بود حشر امکنی
کز دست دیو خورده بود کوکنار و بنگ.سوزنی.به خواب اندرش دید و پرسید حال
که چون رستی از حشر و نشر و سؤال.سعدی. || اندر حصار کردن. || شمردن. || بازداشتن. ( زوزنی ). || تیز کردن سنان و جز آن.( تاج المصادر بیهقی ). تیز کردن. ( دهار ). باریک کردن نوک نیزه و جز آن. || لطیف و باریک شدن گوش ستور. || راندن از وطن. ( اقرب الموارد ). جلاء. ( بلاذری ). جلا شدن. ( منتهی الارب ). || هلاک کردن سال قحط ستور و مال مردم را. هلاک کردن تنگ سال ستور را. ( از اقرب الموارد ). || سطبرشدن سر و شکم و جز آن. || لطیف گردانیدن.نیکو و دقیق کردن. ( اقرب الموارد ). || معاشرت. مجالست. مصاحبت.
- حشر داشتن با ؛ معاشرت داشتن با کسی.
- حشر و نشر :
که چون رستی از حشر و نشر و سؤال.سعدی.- حشر و نشر داشتن با ؛ مراوده داشتن با کسی.
- دیوان حشر ؛ محل اجتماع :
قیامتم که به دیوان حشر بازآرند
میان آنهمه تشویش در تو می نگرم.سعدی ( خواتیم ).امام الهدی صدر دیوان حشر.سعدی ( بوستان ).
حشر. [ ح َ ] ( ع ص ، اِ ) گوش لطیف و باریک. ( واحد و تثنیه و جمع در آن یکسان است ). ( آنندراج ). || پر لطیف که بر تیر نهند. || سنان حشر؛ سنان باریک. سنانی باریک. ( مهذب الاسماء ). || سهم حشر؛ تیر باریک. || قیامت. رستاخیز. رستخیز. یوم الحشر. یوم النشور. روز قیامت :
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیر سایه تو
نه ز آتش دهی بحشر جواز
زستن و مردنت یکیست مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.ابوشکور بلخی.خدایا ببخشا گناه ورا
بیفزای در حشر جاه ورا.فردوسی.بروی سائل از آنگونه شادمانه شوی
که روز حشر بهشتی بروی حورالعین.