حاکم

معنی کلمه حاکم در لغت نامه دهخدا

حاکم. [ ک ِ ] ( ع ص ، اِ ) نعت فاعلی از حکم. داور. قاضی. دیّان. لزام. فتاح. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ). فیصل. راعی. ( منتهی الارب ). لزم. حکم. ( اصطلاح فقه ) آنکه اهلیت فتوی و قضاوت بین اشخاص دارد : وی چون حاکم است که در کارها رجوع به او کنند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 95 ). در شهری مقام نکنید که در وی حاکمی عادل... نباشد. ( تاریخ بیهقی ص 386 ). وی [عقل ] چون حاکم است که در کارها رجوع به وی کنند و قضا و احکام به وی است. ( تاریخ بیهقی ). به هیبت حاکمان عادل و همت عالمان عامل. ( گلستان ).
هرچه کنی تو بر حقی حاکم دست مطلقی
پیش که داوری برم از تو که خصم و داوری ؟سعدی.ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش
گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار.سعدی. || مُسَعِّر. || فرمانده. فرمانفرما. || کسی که از طرف دولت مأمور حکومت ایالت و شهر و یا دیهی باشد. رائس. ( منتهی الارب ). عظیم. ( منتهی الارب ). والی :
آشکارا دهی از اندک و بی مایه زکات
رشوت حاکم جز در شب و پنهان ندهی.ناصرخسرو.حاکم در خورد شهریان باید.ناصرخسرو.مالک ملک وجود حاکم ردّ و قبول
هرچه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست.سعدی.مالک ردّ و قبول هرچه کند پادشاست
گر بکشد حاکمست ور بنوازدرواست.سعدی.ج ، حُکّام ، حاکمین ،حاکمون. ( مهذب الاسماء ). || حاکم لشکر؛ منصبی از مناصب عهد غزنویان : احمد و شکر خادم تنی چند از خواص و طبیب و حاکم لشکر را بخواندند وگفتند شما بشستن و تابوت ساختن مشغول شوید. ( تاریخ بیهقی ص 358 ). سلطان دانشمند نبیه و حاکم لشکر را و نصر خلف آنجای [ طارم ، در وقعه حسنک ] فرستاد. ( تاریخ بیهقی ص 180 ). || نزد علماء اصول و فقهاء، حاکم خدای تعالی و محکوم علیه کسی است که طرف خطاب واقع شده باشد، و او شخص مکلف است. و محکوم ٌبه موضوع خطاب که عبارت است از فعل مکلف و آنرا محکوم ٌفیه نیزگویند پس وقتی که گفته شد نماز واجبست ، محکوم ٌعلیه شخص مکلف به اداء نماز و محکوم ٌبه نماز باشد، و این مانند آنست که بگویند: امیر بر زید چنین حکمی صادر کرد. و این برخلاف اصطلاح منطقیانست که آنان محکوم ٌعلیه و محکوم ٌبه را بر طرفین قضیه اطلاق کنند. از اینرو محکوم ٌعلیه در مثال مذکور نماز است. و محکوم ٌبه عبارت از وجوبست نه فعل مکلف. و این قاعده در جایی که چیزی صفت فعل مکلف باشد مانند وجوب و نحو آن و در چیزی که حکم تعلیقی باشد مانند سببیت و مانند آن ، ظاهر و شایع است ، چه حق تعالی به مکلف خطاب کرده که فعل او سبب است مر شیئی را یا شرط آنست یا غیر آن. اما در جائی که شی اثر باشد مر فعل مکلف را مانند ملک رَقبه یا مُتعه یا منفعت یا ثبوت دَین بر ذمه کسی ، پس گفتن اینکه محکوم ٌبه فعل مکلف است ظاهر نیست و بلکه اگرما قرار دهیم ملک رقبه را نفس حکم در این مورد چیزی که صالح باشد که آنرا محکوم ٌبه بخوانیم در بین نخواهد بود، چنانچه در کتاب تلویح بدین نکته اشاره کرده است. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). || ( اصطلاح اصول ) یکی از دو روایت متعارض که بروایت دیگر مقدم باشد. رجوع به حکومت شود. || ( اِخ ) یکی از نامهای خدا.

معنی کلمه حاکم در فرهنگ معین

(کِ ) [ ع . ] (اِ. ص . اِفا. ) ۱ - فرماندار، والی . ج . حکام . ۲ - قاضی ، داور. ۳ - آن که بر دیگران حکومت کند. ،~ شرع عالمی روحانی که بر امور شرعی مردم حکومت کند.

معنی کلمه حاکم در فرهنگ عمید

۱. فرمانده، فرمانروا، فرماندار.
۲. قاضی، داور.

معنی کلمه حاکم در فرهنگ فارسی

فرمانده، فرمانروا، فرماندار، قاضی، داور
( اسم صفت ) ۱ - آنکه بر دیگران حکومت کند . ۲ - قاضی داور . ۳ - فرماندار والی استاندار . جمع : حکام . یا حاکم شب . عسس باشی رئیس شبگردان ( صفویان ). یا حاکم شرع . عالمی روحانی که بر امور شرعی مردم حکومت کند .
عبدالشکور افندی یکی از شعرای عثمانی

معنی کلمه حاکم در دانشنامه آزاد فارسی

از مناصب حکومتی. در قرون نخست اسلامی، حاکم گاه به خلیفۀ وقت و گاه به کارگزاران او در شهرها و ولایات گفته می شد. چندی هم مترادف سلطان بود. در دوران ایلخانان، نمایندگان سلطان در ایالات، عنوان حاکم و گاه والی داشتند. وظایف نظامی ویژۀ مناطق مرزی به عهدۀ این حکام بود. حاکم در آغاز عصر صفوی نمایندۀ یک قدرت مستقل اجتماعی بود و اغلب به عنوان تیولدار ایالت تحت فرماندهی خود تلقی می شد. برجسته ترین خصوصیت یک حاکم آن بود که فرمانروایی یک طایفه یا قبیله را برعهده گرفته و مرتبۀ «امیری» داشته باشد. در طول دوران صفوی سه منصب خان، حاکم و بیگلربیگی تداخل داشت. گاه مسئولیت های حاکم در دو منصب مذکور ادغام می شد. همچنین حاکم هنگام شروع خدمت، دستورالعمل دریافت می کرد. حاکم از اختیارات خاصی مانند فرماندهی قوای نظامی، اختیارات مالی در مورد پرداخت حقوق، صدور فرمان امارت به شخص معیّن، اختیارات قضایی که براساس آن او حق نظارت عمومی بر سازمان های اداری و قضایی حوزه حکومتی خود را داشت، و حتی در برخی مواقع بهترین مرجع قضایی ایالت بود. حاکم، امور مالی خود را توسط وزیرش انجام می داد. در نیمه دوم حکومت شاه طهماست اول و شاه عباس اول صفوی، اداره ایالات مملکتی زیر نفوذ و نظارت حکومت مرکزی درآمد و از اهمیت مقام حاکم کاسته شد. در سازمان اداری دوران زندیه حاکم منصب چندان والایی نبود و اکثر حکام، خوانین زند بودند. در عصر قاجار، از جانب شاه، تشکیلات ایالتی مستقیماً به حاکم واگذار می شد. در این دوره حکومت های مناطق مهم برعهده شاهزادگان، برادران، عموها، و یا منسوبان شاه بود. وی بر مسئولیت بیگلربیگی، نایب بیگلربیگی، قلعه بیگی، وکیل، امین دیوان (ولایت یا ایالت) و داروغه، کلانتر و کدخدا نظارت می کرد. هر حاکم برای انجام کارهای اداری و به خصوص امور مالی چند پیشکار و مستوفی در اختیار داشت. در طوایف بومی، حاکم دارای عناوین مختلفی نظیر ایلخانی بود. امروزه در بعضی قوانین جاری کشور مانند قانون مدنی، قانون اوقاف،... در موارد معیّنی، از کلمۀ حاکم استفاده شده است که در کلیۀ آن موارد حاکم به معنی قاضی محکمه و مقام رسمی قضات است. حاکم شرع به مجتهد جامع الشرایطی اطلاق می شود که بتواند فصل خصومت نماید و با صدور حکم شرعی به دعوی خاتمه دهد.

معنی کلمه حاکم در دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] به انشاء کننده حکم حاکم می گویند.
حاکم، در لغت به معنای حکم کننده است.
معنای اصطلاحی حاکم
حاکم در اصطلاح به کسی گفته می شود که از سر قدرت انشای حکم می کند؛ یعنی حکم را در عالم اعتبار ایجاد می نماید.در اسلام حاکم بالاصالة خدای متعال است؛ " ان الحکم الا لله " و در این مورد هیچ اختلافی میان مسلمانان وجود ندارد.
حاکمان در اسلام
به غیر از خدا پیامبر اکرم ( ص ) و ائمه اطهار ( ع ) و مجتهدان جامع الشرایط نیز حاکم هستند، ولی حاکم بودن آن ها به ترتیب در طول حاکمیت خداوند قرار دارد.
[ویکی شیعه] حاکم، اصطلاحی با معانی مختلف در فقه، حقوق و اصول فقه. این کلمه در لغت به معانی قاضی، داور، فرمانروا، اجراکننده حکم و متصدی اداره یک ایالت یا بخش از جانب حکومت است. کاربرد «حاکم» در منابع فقهی و متون حقوقی به معنای لغوی و غیراصطلاحی رایج است. با وجود این، به سبب قیود و شروطی که برای برخی مصادیق آن، به ویژه در فقه امامی، ذکر شده، به یک اصطلاح تبدیل شده است، همچنان که در اصول فقه نیز معانی اصطلاحی خاصی دارد.
حاکم در لغت به معانی قاضی، داور، فرمانروا، اجراکننده حکم و متصدی اداره یک ایالت یا بخش از جانب حکومت است.
[ویکی فقه] حاکم (حدیث). حاکم، از القاب محدّثان است.
در اصطلاح محدّثان متأخر، حاکم به کسی اطلاق می شود که از حیث متن و اِ سناد و جرح و تعدیل و تاریخ، به احادیث عالم باشد مُناوی، ج۲، ص۴۲۱؛. تعریفی که مُناوی و قاری از قول مَطَری یا مطرزی آورده اند، در کتابهای بعدی تکرار، و در برخی موارد قیودی بدان افزوده شده است، از جمله مقدار محفوظات حدیثی حاکم، مقید به رقمی گردیده یا گفته شده مقدار حدیثی که از دایره حفظ وی خارج مانده است اندک باشد. به این ترتیب، حاکم لقب کسی است که مرتبه حفظ و اتقان وی از حجت بر تر باشد.
واجد شرایط لقب حاکم از دیدگاه سعد فهمی احمد بلال
به گفته سعد فهمی احمد بلال، برخی محدّثان بزرگ (نظیر شافعی، شَعْبی، ابن مَدینی، ابوداوود سجستانی، ترمذی، نسائی، طبری و طبرانی) واجد شرایط لقب حاکم بوده اند،
مشهورترین افراد ملقب به حاکم
اما از مشهورترین افرادی که به این لقب شهرت یافته اند، حاکم نیشابوری، حاکم حَسَکانی و حاکم جِشُمی بوده اند.علاوه بر این، به برخی محدّثان اهل سنّت لقبِ ابداعیِ «امیرالمؤمنین فی الحدیث» داده شده، که بالاترین لقب برای محدّثان است و دارنده چنین عنوانی، بر تر از حاکم است ابوغده،
واجدین شرایط لقب حاکم از دیدگاه ابو غده
...

معنی کلمه حاکم در ویکی واژه

اِ
فرماندار، والی.
حکام.
قاضی، داور.
آن که بر دیگران حکومت کند. ؛~ شرع عالمی روحانی که بر امور شرعی مردم حکومت کند.

جملاتی از کاربرد کلمه حاکم

نافذ امر تو حاکم چون قضا و چون قدر نهی کلک تو آگاه از قلیل و از کثیر
محمد بن عبدالوهاب، از اولین ایام شروع به فعالیّت خود در دعوت مردم به مذهب وهابیت با مخالفت شدید حاکمان آل حمید مواجه شد.
عکس این بر هزار چرخ و فلک روحشان حاکم است و رشگ ملک
گر قبولم می‌کنی ورنه چه گویم حاکمی کارِ من عشق است باری من ترا بگزیده‌ام
رهنما با خواهش من هم زیر بار حذف آن جمله نرفت. گفت نیما منطقی تر از آن است که از قضاوت کسی برنجد، وانگهی این سلیقه شخص من است و قرار نیست قوانین اخلاقی حاکم بر روابط تو و نیما در آن دخالت داده شود.
امام مهدی قائم ولی و حجت و حاکم که جای یازده جز او نمی‌شاید که بنشانی
اغزیوارخان شاملو از سران و امرای قزلباش طایفه شاملو در عصر شاه اسماعیل اول و شاه طهماسب بود. وی هنگامی که حاکم هرات بود للگی سام میرزا را بر عهده داشت.
حکم تو بر هر دلی روان شده در شهر نام تو زین روی شد به حاکم سایر
هر که بر نفس خود شود حاکم بر فنا و بقا بود حاکم
حاکمی در عالم بالا و پست جز به حفظ جان و تن ناید بدست
اگر بر جایِ من غیری گزیند دوست، حاکم اوست حرامم باد اگر من جان به جایِ دوست بُگزینم
حاکم به میان خصم و آن من پیغمبر توست روز پاداشن
ز بیم دادن فلسی چنان نفور از من که عاملین ولایت ز حاکم مقلوع