حال
معنی کلمه حال در لغت نامه دهخدا

حال

معنی کلمه حال در لغت نامه دهخدا

حال. ( ع اِ ) کیفیت. چگونگی. وضع. هیأت. گونه. شکل. جهت. بث . دُبّة. دُب . حالت. طبق. هِبّة. اهجورة. اهجیراء. اِهجیری. هجیر. هجّیرة. هجّیری ̍. طِب ْء. شأن. بال. دأب. قِندِد. قِندید. اهلوب. طبع. فتن. بلولة. ( منتهی الارب ). بُلُلة. خلد. ( منتهی الارب ) ( دهار ). عوف. ( منتهی الارب ). امر. حُطّة. سِرب. کل. کُلل. دین. مُهَیدیة. قصّة. مَرِن. مَزَن. ج ، احوال.
ابوریحان بیرونی در بعض عناوین التفهیم آرد: حالهاء بروج یک با دیگر. حالهاء ستارگان. حالهاء بروج. حالهاء ستارگان از آفتاب. حالهاء آسمان و زمین. حال اقالیم. حال بروج از جهت افق. حال خانه ای که از دو برج مرکب باشد. حال ستارگان بهر دو خانه آنها. حال ستارگان در سعادت و نحوست :
بوستان بانا حال و خبر بستان چیست
وَاندر این بستان چندین طرب مستان چیست
گل سر پستان بنمود در آن پستان چیست
این نواها بگل از بلبل پردستان چیست
در سروستان باز است به سروستان چیست ؟منوچهری.آنکس که به یک حال بمانده ست خداست.فریدالدین کاتب. || کیفیت آدمی و آنچه آدمی بر آنست. ( منتهی الارب ). چگونگی مزاج و طبع آدمی از صحت و سقم. مزاج. طبع. طبیعت. بِکلة. ج ، احوال : هو فی عرادة خیر؛ در حال خوشی است. ( منتهی الارب ). حال وی بد است ؛ وضع مزاجش خوب نیست. حال شما چطور است ؟ کیف الحال. کیف حالک :
نوعاشقم و از همه خوبان زمانه
دخشم بتو است ارجو کِم خوب بود حال.فرالاوی.ای بِرِّ تو رسیده بهر تنگ چاره ای
از حال من ضعیف بجو نیز [ بیندیش ] پاره ای.رودکی.عیشی است مرا با تو چونانکه نیندیشی
حالی است مرا با تو چونانکه نپنداری
عیشیم بود با تو در غیبت و در حضرت
حالیم بود با تو در مستی و هشیاری.منوچهری.گرآئی و این حال عاشق ببینی
کنی رحم در وقت و زی وی گرائی.زینبی.حال شبهای هجر خاقانی
چون بخواهی ز این و آن بشنو.خاقانی.شنیدی حال خاقانی که چون است
ولی بر خویشتن پیدا نکردی.خاقانی.رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست.حافظ.صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه توبرتوست.حافظ.

معنی کلمه حال در فرهنگ معین

[ ع . ] (اِ. ) ۱ - کیفیت چیزی . ۲ - زمان حاضر. ۳ - وضعیت جسمی یا روحی انسان . ۴ - در عرفان ، وضعیتی که موجب صفای قلب سالک شود. ،~ ِ کسی را جا آوردن کنایه از: کسی را تنبیه کردن . ،به هم خوردن ~ ِ کسی الف - تغییر حال دادن . ب - غش کردن . ج - استفراغ کر
[ ع . ] (اِفا. ) حلول کننده ، فرود آینده .

معنی کلمه حال در فرهنگ عمید

۱. [جمع: اَحوال] هیئت و کیفیت چیزی، چگونگی، چگونگی انسان، حیوان، یا چیزی.
۲. وضع و چگونگی زندگی کسی.
۳. زمان حاضر.
۴. (تصوف ) حالت و کیفیتی که بر سالک و عارف دست می دهد، مانندِ شوق، طرب، حزن، و ترس که موجب صفای قلب و وقت وی می شود.
۵. [قدیمی] عشق و محبت.
* حال به حال شدن: (مصدر لازم ) [عامیانه] تغییر حال دادن، از حالتی به حالت دیگر درآمدن.
* حال کردن: (مصدر لازم ) [عامیانه، مجاز]
۱. شادی و نشاط پیدا کردن، به وجد و طرب آمدن.
۲. لذت بردن از ساز و آواز و مانند آن.
حلول کننده، جای گیرنده، فرود آینده.

معنی کلمه حال در فرهنگ فارسی

چگونگی، چگونگی انسان یاحیوان یاچیزی، احوال
( اسم ) حلول کننده فرود آینده جای گیرنده : (( عرض حال درجسم است یانه . ) )
شهریست در یمن از سرزمینهای ازدوبارق ویشکر

معنی کلمه حال در دانشنامه عمومی

حال (تصوف). حال ( انگلیسی: State ) ، قبض و بسطی است که بر دل سالک می نشیند.
حال انسان، خیر و شری است که بر او می گذرد و امور حسی و عقلی که اختصاص به انسان دارد. حال و حالت به یک معنی به کار می رود، جز اینکه در حال ابهام و اجمال بیشتر است و در حالت تشخص و گسترش بیشتر است.
اهل معنی، اهل حقیقت. خبیر، آگاه را گویند.
در اصطلاح سالکان، حال عبارت است از طرب یا حزن یا گشادگی یا گرفتگی ( قبض و بسط ) که بر دل می نشیند. احوال مواهب است و مقامات مکاسب، اولی ناشی از بخشش و عطا است و دومی نتیجه کوشش و کار.
انسان حق را در زبان عربی با گفتن الحمد لله ( ستایش سزاوار الله است ) حمد می کند. هر کسی این سخن را به کار می برد. سخن مذکور همیشه بلاشرط باقی می ماند. اما اگر در نهان کسانی وارد شویم که با صدای رسا می گویند، الحمدلله! و آن را در هر مورد خاصی تحلیل کنیم، مثلاً شخص A را که به حال سلامت جسمانی خود می اندیشد و با گفتن الحمدلله سپاس برای سلامتی خود را ابراز می دارد، در حالی که شخص B همان گفتار را به علت آگاهی بالایی که از عظمت ازلی حق دارد به زبان جاری می کند.
بنابر این انگیزه، حالی عینی، که انسان را وامی دارد تا این گفتار را به کار ببرد، در موارد مختلف متفاوت است.
این موقعیت برانگیزانندهٔ خاص را حال «state» یا «situation» می گویند.
حال واقعی کاملان را حاصل می شود و کسی است که ناطق به نطق انانیت «انا الحق» شده است.
حال (حکمت). حال‏ ( انگلیسی: State ) ، لفظ حال به معانی متقاربی از قبیل کیفیت، مقام، هیئت، صفت، و صورت اطلاق می شود.
اگر مقصود از حال، کیفیت باشد، شأن آن، این است که پس از ظهور کیفیت جدید، زایل شود، اما اگر این کیفیت ادامه یابد و ملکه شود، مقام نامیده می شود.
به این جهت منطقیان گفته اند: حال کیفیتی است که با سرعت زایل می شود، مثل حرارت، سرما، خشکی و رطوبت که عارض چیزی شده باشد.
شیء توسط فصل به انواع خود تقسیم می شود و توسط اعراض، به حالات مختلف تقسیم می شود.
اگر لفظ حال به هیئت نفسانی اطلاق شود دال بر آغاز حدوث این هیئت است پیش از آنکه در نفس رسوخ یابد، و اگر راسخ گردید ملکه نامیده می شود.
آنچه از آن ( یعنی هیئت نفسانی ) ثابت باشد، ملکه نامیده می شود، مثل علم و صحت و آنچه زودگذر باشد، حال نامیده می شود مثل خشم شخص بردبار.
فرق ملکه و صفت این است که ملکه دلالت بر معانی راسخ، ثابت و دائم می کند، در حالی که صفت اعم از آن است؛ زیرا صفت، به آنچه در حکم حرکات است نیز اطلاق می شود، مانند روزه، نماز و امثال آن،
در نظر فیلسوفان قدیم، حال اعم از صورت است؛ زیرا در نظر آنان، حال بر عرض نیز صادق است اما صورت فقط بر جوهر صدق می کند.
در نظر متکلمان، حال به معنی چیزی بین وجود و عدم است و صفتی است که ذاتاً نه موجود است و نه معدوم، اما قائم به موجود است. مانند عالمیت که نسبت بین عالم و معلوم است.
در نظر رنه دکارت و باروخ اسپینوزا، حال یکی از کیفیات ( اعراض ) جوهر است. کیفیات بر دو قسم است: کیفیات ذاتی ثابت که شیء را بی وجود آنان، نمی توان تصور کرد و آنها را محمولات گویند.
و کیفیات عرضی متغیر که آنها را احوال می نامند. مثال نوع اول امتداد ماده و مثال نوع دوم اشکال آن است. به این جهت حال به این معنی در مقابل محمول است؛ زیرا محمول ذاتی جوهر است در حالی که حال غیر ذاتی است.
حالت شعوری، در اصطلاح متجددان عبارت است از حادثه نفسانی شعوری، مثل احساس، عاطفه و اراده. اما حالت نفسانی کیفیتی است که در موقع معینی عارض نفس شود.
حالت طبیعی صفتی است که متعلق به دوران های ابتدائی انسان است. و نیز حالتی است که انسان پیش از تعلیم و تربیت بدان حالت است. در این مورد است که کودک را به انسان ابتدائی تشبیه کرده اند.
حالت طبیعی را به حال انسان، پیش از نظم اجتماعی، اطلاق کرده اند و نیز به معنی حالتی به کار برده اند که اگر جانب تربیت افراد مهمل گذارده شود و در وضع قوانین اجتماعی کوتاهی شود، و در تثبیت قوانین محکم و قاطع سستی شود، جامعه به آن حال باز خواهد گشت.

معنی کلمه حال در دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] زمان حاضر، یا حالت فاعل و مفعول در زمان وقوع فعل حال می گویند.
حال، در لغت به معنای زمان حاضر برزخ میان پایان گذشته و شروع آینده است و در اصطلاح علم نحو به چیزی گفته می شود که حالت و چگونگی فاعل یا مفعول یا هر دو را در جمله بیان می نماید؛ برای مثال، «جائنی زید راکبا» یعنی زید در حالی که سواره بود نزد من آمد.
[ویکی اهل البیت] حال شی ء یعنی صفت و هیئت آن. در زبان فرانسه، معادل حال عبارتست ازEtat و معادل انگلیسی آن عبارتست از State. حال انسان، خیر و شری است که بر او می گذرد و امور حسی و عقلی است که اختصاص به انسان دارد.حال و حالت به یک معنی به کار می رود، جز اینکه در لغت حال ابهام و اجمال بیشتری وجود دارد و در حالت تشخص و گسترش بیشتر است. لفظ حال به معانی نزدیک به هم، از قبیل کیفیت، مقام، هیئت، صفت و صورت اطلاق می شود. اگر مقصود از حال، کیفیت باشد، شأن آن، این است که پس از ظهور کیفیت جدید، زایل شود، اما اگر این کیفیت ادامه یابد و ملکه شود، مقام نامیده می شود. به این جهت منطق­دانان گفته اند: حال کیفیتی است که با سرعت زایل می شود، مثل حرارت، سرما، خشکی و رطوبت که عارض چیزی شده باشد. اگر لفظ حال به هیئت نفسانی اطلاق شود دلالت بر آغاز حدوث این هیئت پیش از آنکه در نفس رسوخ یابد، دارد و اگر در نفس راسخ گردید، ملکه نامیده می شود. فرق ملکه و صفت این است که ملکه دلالت بر معانی راسخ، ثابت و دائم می کند، در حالی که صفت دال بر معنایی اعم از آن است. زیرا صفت، به آنچه در حکم حرکات است نیز اطلاق می شود، مانند روزه، نماز و امثال آن.
این اصطلاح از سه جنبه کاربرد دارد. صوفی­ها، فلاسفه و متکلمان از کاربران این واژه بوده­اند و هر یک آن را به یک معنا به کار برده­اند.
فلاسفه، اعراض و کیفیاتی که رسوخ در نفس پیدا ننموده را حال می­گویند و کیفیات راسخه را ملکه می­نامند.
در اصطلاح سالکان و صوفی­ها، حال عبارت است از طرب یا حزن، یا گشادگی و یا گرفتگی (قبض و بسط)که بر دل انسان عارض می­شود. در نظر این افراد، احوال موهبت­هایی است از جانب پروردگار. این اصطلاح در تصوف و عرفان، به معنای حالتی است که بی اختیار در ضمیر سالک پدیدار و در مدت کوتاهی ناپدید می شود اما اثری نافذ و ماندگار از خود برجای می گذارد. در نظر دکارت و اسپینوزا، حال یکی از کیفیات و اعراضی است که بر جوهر عارض می­شود. کیفیات بر دو قسم است: کیفیات ذاتی ثابت که تصور شی ء بدون آنها محال است و به نام محمولات معروفند و کیفیات عرضی متغیر که آنها را احوال می نامند.
و بالاخره، حال در نظر متکلمان، به معنی چیزی بین وجود و عدم است و صفتی است که ذاتا نه موجود است و نه معدوم، اما قائم به موجود است. مانند عالمیت که نسبت بین عالم و معلوم است.
[ویکی الکتاب] معنی إِذْ: زمانیکه- ناگهان - حال که (در عبارت "فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُواْ ":حال که انجام ندادید)
معنی حِین: یک قطعه محدود از زمان است ، حال چه کوتاه باشد و چه طولانی
معنی مَصْرُوفاً: برگشتنی - منصرف شده (از صرف به معنای گردانیدن از حالی به حال دیگر است )
معنی خُطُوَاتِ: گامها (جمع خطوة به معنی گام یا فاصله بین دوپا در حال راه رفتن)
معنی حِیلَةً: از حالی به حال دیگر درآمدن (در جمله "لَا یَسْتَطِیعُونَ حِیلَةً ": چاره ای ندارند)
معنی تَعْساً: سقوطی برنخاستنی (تعس :سقوط انسان و افتادن با صورت و به همین حال ماندن)
معنی سَکْرَةُ: مستی (مراد از سکره و مستی موت ، حال نزع و جان مشغول به خودش است ، نه میفهمد چه میگوید و نه میفهمد اطرافیانش در بارهاش چه میگویند )
معنی ذِلَّةٌ: ذلت -خواری - کوچکی - ناتوانی(ذلت در اصل لغت به معنای چیزی است که دستیابی بدان آسان است ، حال چه دستیابی محقق و چه فرضی)
معنی ضَّرَّاءِ: هر چیزی که مایه بد حالی انسان شود - بلاء و مضرتی که از حال پریشان صاحبش خبر دهد - شدائد
معنی یَتَخَبَّطُهُ: او را آشفته حال کرده -تعادل روانی و عقلیاش را مختل ساخته (کلمه خبط به معنای کج و معوج وغیر طبیعی و نا منظم راه رفتن است )
معنی رَابِطُواْ: با یکدیگر پیوند و ارتباط برقرار کنید(رابطوا مرابطه از نظر معنا اعم از مصابره است ، چون مصابره عبارت بود از وصل کردن نیروی مقاومت افراد جامعه در برابر شدائد و مرابطه عبارت است از همین وصل کردن نیروها ، اما نه تنها نیروی مقاومت در برابر شدائد ، بلکه ه...
معنی ﭐقْضُواْ إِلَیَّ: کارمرا تمام کنید- مرا بکشید یا نابود کنید(کلمه قضاءوقتی با حرف الی متعدیشود به معنای تمام کردن کار مفعول خویش است ، حال یا با کشتن و نابود کردنش باشد و یا به نحوی دیگر)
معنی رِحْلَةَ: به معنای حالتی است که یک انسان سوار بر راحله و در حال سیر دارد وراحله به معنای شتری است که برای راه پیمایی نیرومند باشد . منظور از رحلت قریش مسافرت آنان از مکه به بیرون برای تجارت است
معنی یُغْشَیٰ: پوشیده شده - احاطه شده ("یُغْشَیٰ عَلَیْهِ مِنَ ﭐلْمَوْتِ "یعنی بیهوشی و غشوه مرگ او را فرا گرفته یا به عبارت دیگر در حال احتضار است ، در نتیجه مشاعر خود را از دست داده و چشمانش در حدقه بگردش درآمده باشد )
معنی سَّوْءِ: بد( حادثه و یا عملی که زشتی و بدی را با خود همراه دارد ، و به همین جهت ای بسا که لفظ آن بر امور و مصائبی که آدمی را بد حال میکند نیزاطلاق میشود ، نظیر آیه : و ما اصابک من سیئة فمن نفسک هیچ مصیبتی بتو نمیرسد مگر از ناحیه خودت )
ریشه کلمه:
حول (۲۵ بار)
[ویکی فقه] حال ( ابهام زدایی).
...
[ویکی فقه] حال (ابهام زدایی). واژه حال ممکن است در معانی ذیل به کار رفته باشد: • حال (منطق)، یکی از اصطلاحات به کار رفته در علم منطق، به معنای کیفیت نفسانی سریع الزوال• حال (نحو)، اسم ثلاثی مجرّد از مادّه حول، صفتی فضله و منصوب و بیانگر هیأت صاحبش• حال (کلام)، واسطه میان وجود و عدم در نظر برخی از متکلمین
...
[ویکی فقه] حال (علم کلام). حال، مفهومی در علم کلام، که ابوهاشم جُبّائی آن را مطرح کرده است. در متون کلامی گاهی به جای حال، حالت هم آمده، اما اغلب با تعبیر حال، یا جمع آن احوال، به این مفهوم اشاره و درباره آن بحث شده است.
مفهوم حال به طور کلی برای تبیین نسبت صفات اشیا با ذات آن ها پدید آمد و به طور خاص به عنوان راه حلی برای تبیین نسبت صفات خدا با ذات او مطرح شد. مسئله به بیان ساده چنین بوده است: نسبت ذات خدا با صفات او چیست؟ اگر خدا بَحت و بسیط است اتصاف ذات به صفات چگونه ممکن است؟ اگر صفات خدا اموری واقعی باشند آیا لازم نمی آید که مستقل از ذات هم باشند و بدین ترتیب آیا تعدد و ترکیب به ذات خدا راه نمی یابد؟ اگر هم قائل به یگانگی ذات و صفات شویم آیا این امر عملا به نفی صفات نمی انجامد؟ به این ترتیب چگونه می شود از علم یا قدرت خدا سخن گفت، چنان که مثلا در قرآن در این باره سخن گفته شده است؟
نظریه احوال ابوهاشم
ابوهاشم به نظریه معانی مُعَمَّر ــکه به موجب آن تفاوتِ صفاتِ اشیا ناشی از معنایی در آن ها دانسته می شدــ توجه کرد و با بررسی نقادانه آن، نظریه ای جدید پرورد که براساس آن نسبت صفات اشیا را با ذات آن ها توضیح می داد (برای نسبت نظریه حال با نظریه معانی به این منبع رجوع کنید ). همچنین او این اندیشه معتزلی را در نظر داشت که آنچه در علم خداست، پیش از وجود یافتن نه موجود است و نه معدوم بلکه صرفآ در وضع ثبوت است که اعم از وجود می باشد.
برمبنای آرای مذکور، ابوهاشم نظریه احوال را مطرح کرد و به حد وسطی میان وجود و عدم قائل شد تا نه با مشکلات قول به واقعیت داشتن صفات مواجه شود و نه عملا صفات خدا را نفی کرده باشد. او این حد وسط را، با وام گرفتن از تعبیر نحویان و اهل ادب، «حال» نامید.
چون از خود ابوهاشم اثری در دست نیست برای فهم و توضیح نظر او باید به منابع دیگر، از جمله منابع همین مقاله، رجوع کرد. براساس این منابع، به طور کلی می توان دریافت که به نظر ابوهاشم حال امری است میان وجود و عدم و جوهر و عرض. حال به تنهایی قابل شناخت نیست بلکه با کیفیت یافتن به واسطه ذات شناخته می شود. بر همین مبنا ابوهاشم از حدوث احوال، که مستلزم موجودیت یافتن آنهاست، سخن نگفته بلکه صرفآ از حصول آن ها سخن به میان آورده است.
انواع احوال
احوال را، برمبنای نحوه های حصول آنها، به پنج نوع می توان تقسیم کرد.
← نوع اول
...
[ویکی فقه] حال (فقه). حالّ مقابل مؤجّل است. حالّ دو اطلاق دارد: یکی نقد و دیگری بدهی مدّت داری که مدتش سرآمده باشد.
حالّ مقابل مؤجّل است. حالّ دو اطلاق دارد: یکی نقد و دیگری بدهی مدّت داری که مدتش سرآمده باشد. عنوان یاد شده در بابهای مختلفی از قبیل حج، تجارت، دین، وکالت و نکاح به کار رفته است.
موارد بکارگیری عنوان حالّ در فقه
۱. ↑ جواهر الکلام، ج۱۷، ص۲۵۸-۲۵۹.
...
[ویکی فقه] حال (فلسفه). حال شی ء یعنی صفت و هیئت آن. در زبان فرانسه ، معادل حال عبارتست ازEtat و معادل انگلیسی آن عبارتست از State. حال انسان ، خیر و شری است که بر او می گذرد و امور حسی و عقلی است که اختصاص به انسان دارد. حال و حالت به یک معنی به کار می رود، جز اینکه در لغت حال ابهام و اجمال بیشتری وجود دارد و در حالت تشخص و گسترش بیشتر است.
لفظ حال به معانی نزدیک به هم، از قبیل کیفیت، مقام، هیئت، صفت و صورت اطلاق می شود. اگر مقصود از حال، کیفیت باشد، شان آن، این است که پس از ظهور کیفیت جدید، زایل شود، اما اگر این کیفیت ادامه یابد و ملکه شود، مقام نامیده می شود. به این جهت منطق دانان گفته اند: حال کیفیتی است که با سرعت زایل می شود، مثل حرارت ، سرما ، خشکی و رطوبت که عارض چیزی شده باشد. اگر لفظ حال به هیئت نفسانی اطلاق شود دلالت بر آغاز حدوث این هیئت پیش از آنکه در نفس رسوخ یابد، دارد و اگر در نفس راسخ گردید، ملکه نامیده می شود. فرق ملکه و صفت این است که ملکه دلالت بر معانی راسخ، ثابت و دائم می کند، در حالی که صفت دال بر معنایی اعم از آن است. زیرا صفت، به آنچه در حکم حرکات است نیز اطلاق می شود، مانند روزه ، نماز و امثال آن.
کاربرد حال
این اصطلاح از سه جنبه کاربرد دارد. صوفی ها، فلاسفه و متکلمان از کاربران این واژه بوده اند و هر یک آن را به یک معنا به کار برده اند. فلاسفه، اعراض و کیفیاتی که رسوخ در نفس پیدا ننموده را حال می گویند و کیفیات راسخه را ملکه می نامند. در اصطلاح سالکان و صوفی ها، حال عبارت است از طرب یا حزن ، یا گشادگی و یا گرفتگی (قبض و بسط) که بر دل انسان عارض می شود. در نظر این افراد، احوال موهبت هایی است از جانب پروردگار. در نظر دکارت و اسپینوزا، حال یکی از کیفیات و اعراضی است که بر جوهر عارض می شود. کیفیات بر دو قسم است: کیفیات ذاتی ثابت که تصور شی ء بدون آنها محال است و به نام محمولات معروفند و کیفیات عرضی متغیر که آنها را احوال می نامند. و بالاخره، حال در نظر متکلمان ، به معنی چیزی بین وجود و عدم است و صفتی است که ذاتا نه موجود است و نه معدوم، اما قائم به موجود است. مانند عالمیت که نسبت بین عالم و معلوم است.
تاریخچه بحث حال
این بحث از زمان شیخ الرئیس به بعد رواج بیشتری یافت و ریشه اصلی آن این بود که آیا میان وجود و عدم واسطه ای وجود دارد یا نه. انگیزه کسانی که معتقد به این امور شدند این بود که سوالاتی که در مورد علم واجب تعالی مطرح بوده است را پاسخ بدهند. در مورد علم خداوند به امور معدوم یا ممتنع، اشکالی مطرح شده است که اگر علم خداوند شامل همه چیز هست، باید شامل معدومات نیز بشود. از سوی دیگر، معدومات، موجود نیستند. پس برای اینکه بتوانند متعلق علم خداوند قرار بگیرند، باید یا شیء باشند یا ثابت. لذا این افراد معتقد بودند که شیء، مساوی با موجود نیست و اعم و اوسع از ان است.
← دیدگاه علماء
...
[ویکی فقه] حال (منطق). حال یکی از اصطلاحات به کار رفته در علم منطق بوده و به معنای کیفیت نفسانی سریع الزوال است.
کیفیات نفسانی یکی از انواع مقوله کیف است که در نفس حاصل می شود. کیفیات نفسانی به لحاظ کندی و سرعت زوال از نفس به «حال» و «ملکه» تقسیم می شوند. «حال» کیفیتی نفسانی است که در نفس رسوخ ندارد و به سرعت از نفس زایل می شود؛ مانند غضب شخص حلیم و ظنون و اعتقاداتی که راسخ نشده اند. «ملکه» کیفیتی نفسانی است که در نفس رسوخ دارد و به سرعت از نفس زایل نمی شود؛ به دیگر بیان، ملکه، هیئتی نفسانی است که بدون تامل باعث صدور فعل یا انفعالی می شود؛ مانند غضب در کسی که مزاجی عصبانی دارد و اجتهاد در کسی که ملکه اجتهاد دارد؛ بنابراین تفاوت میان حال و ملکه تفاوتی عرضی است، زیرا حال، آن هیئتی است که عارض شود و هنوز راسخ نشده باشد و چون راسخ شود ملکه می شود؛ پس نسبت حال با ملکه چون نسبت طفل با مرد است.
مستندات مقاله
در تنظیم این مقاله از منابع ذیل استفاده شده است: • خوانساری، محمد، منطق صوری.• مجتهد خراسانی (شهابی)، محمود، رهبر خرد.• ابن سینا، حسین بن عبدالله، الشفا (منطق).• ابن سینا، حسین بن عبدالله، النجاة.
۱. ↑ خواجه نصیرالدین طوسی، محمد بن محمد، اساس الاقتباس، ص۴۲-۴۴.
...
[ویکی فقه] حال (نحو). زمان حاضر، یا حالت فاعل و مفعول در زمان وقوع فعل حال می گویند. "حال" اسم ثلاثی مجرّد از مادّه "حول"است.
حال، در لغت به معنای زمان حاضر برزخ میان پایان گذشته و شروع آینده است و در اصطلاح علم نحو به چیزی گفته می شود که حالت و چگونگی فاعل یا مفعول یا هر دو را در جمله بیان می نماید؛ برای مثال، «جائنی زید راکبا» یعنی زید در حالی که سواره بود نزد من آمد.
معنای لغوی
"حال" اسم ثلاثی مجرد از ماده "حول" و در لغت به معنای تغییر یافتن و متحول شدن است: (أصل الحَول تغیّر الشیء و انفصاله عن غیره.).
معنای اصطلاحی
در اصطلاح نحو "حال" عبارت است از صفتی فضله و منصوب که هیأت صاحبش را بیان می کند؛ مانند: «رجع الجندُ ظافراً»؛ در این مثال "ظافراً" صفتی فضله و منصوب است که چگونگی فاعل (الجند) را بیان می کند و مانند: «أَدِّب وَلَدَکَ صغیراً»؛ در این مثال "صغیراً" صفتی فضله و منصوبی است که چگونگی مفعول (ولد) را بیان می کند.
جایگاه "حال"
...
[ویکی فقه] حال (کلام). حال شی ء به صفت و هیئت آن شیء اطلاق شده و به چیزی که بین وجود و عدم و صفتی که نه ذاتا موجود و نه معدوم باشد، گویند.
در زبان فرانسه، معادل حال عبارتست از Etat و معادل انگلیسی آن عبارتست از State. حال انسان، خیر و شری است که بر او می گذرد و امور حسی و عقلی است که اختصاص به انسان دارد. حال و حالت به یک معنی به کار می رود، جز اینکه در لغت حال ابهام و اجمال بیشتری وجود دارد و در حالت تشخص و گسترش بیشتر است.
حال در لغت
لفظ حال به معانی نزدیک به هم، از قبیل کیفیت، مقام، هیئت، صفت و صورت اطلاق می شود. اگر مقصود از حال، کیفیت باشد، شان آن، این است که پس از ظهور کیفیت جدید، زایل شود، اما اگر این کیفیت ادامه یابد و ملکه شود، مقام نامیده می شود. به این جهت منطق دانان گفته اند: حال کیفیتی است که با سرعت زایل می شود، مثل حرارت، سرما، خشکی و رطوبت که عارض چیزی شده باشد. اگر لفظ حال به هیئت نفسانی اطلاق شود دلالت بر آغاز حدوث این هیئت پیش از آنکه در نفس رسوخ یابد، دارد و اگر در نفس راسخ گردید، ملکه نامیده می شود. فرق ملکه و صفت این است که ملکه دلالت بر معانی راسخ، ثابت و دائم می کند، در حالی که صفت دال بر معنایی اعم از آن است. زیرا صفت، به آنچه در حکم حرکات است نیز اطلاق می شود، مانند روزه، نماز و امثال آن.
کاربرد حال
این اصطلاح از سه جنبه کاربرد دارد. صوفی ها، فلاسفه و متکلمان از کاربران این واژه بوده اند و هر یک آن را به یک معنا به کار برده اند. فلاسفه، اعراض و کیفیاتی که رسوخ در نفس پیدا ننموده را حال می گویند و کیفیات راسخه را ملکه می نامند. در اصطلاح سالکان و صوفی ها، حال عبارت است از طرب یا حزن، یا گشادگی و یا گرفتگی (قبض و بسط) که بر دل انسان عارض می شود. در نظر این افراد، احوال موهبت هایی است از جانب پروردگار. در نظر دکارت و اسپینوزا، حال یکی از کیفیات و اعراضی است که بر جوهر عارض می شود. کیفیات بر دو قسم است: کیفیات ذاتی ثابت که تصور شی ء بدون آنها محال است و به نام محمولات معروفند و کیفیات عرضی متغیر که آنها را احوال می نامند. و بالاخره، حال در نظر متکلمان، به معنی چیزی بین وجود و عدم است و صفتی است که ذاتا نه موجود است و نه معدوم، اما قائم به موجود است. مانند عالمیت که نسبت بین عالم و معلوم است.
تاریخچه بحث حال
...

معنی کلمه حال در ویکی واژه

حال(حال به چم حالت عربی است)
وضعیت جسمی یا روحی انسان، حالت روحی و خلقی مناسب که در فرد، توانایی انجام کاری را دارد.
حلول کننده، فرود آینده.
کیفیت چیزی.
زمان حاضر.
زمان، حال.(حال به چم زمان حال فارسی است)
(تصوف): در عرفان، وضعیتی که موجب صفای قلب سالک شود.
وضع روحی یک فرد. ما برون را ننگریم و قال را     ما درون را بنگریم و حال را[۱]
حال کسی را جا آوردن کنایه از: کسی را تنبیه کردن.
به هم خوردن حال کسی الف- تغییر حال دادن. ب- غش کردن. ج- استفراغ کردن.

جملاتی از کاربرد کلمه حال

زین سخن همچون خیالی شد خیال حال بر وی گشت حالی زین محال
به گرد کوی مهرویان شده عشّاق سرگردان به جانت کز سر احسان نظر در حال ایشان کن
چو رهبر به حالت نمی داشت سود همین راهزن، خضر راه تو بود
گر بر ظلکم دست رسد، بر تو محال است کان پایه به صد عرش رسیدن نتوان یافت
عقل با عشق محال است برآید صائب زال با رستم دستان چه تواند کردن؟
تا دلش ناید به درد از حال ما خویش را از حال ما غافل گرفت
. اما هر دو حالت غیرممکن هستند؛ زیرا نشان دادیم که برای هر
چونکه پیری نفرستاد خداوند رسول؟ یا از این حال نبود ایزد دادار خبیر؟
یاران همه در حالت خوش مست سماعند کز یار سفر کرده قاسم خبر آمد
زهی راست از تو همه کار ما به هر حال لطفت نگهدار ما
مرا چنین و چنین حالتی فتاد امروز برون خرام و بیا تا شویم باده گسار