معنی کلمه حال در لغت نامه دهخدا
ابوریحان بیرونی در بعض عناوین التفهیم آرد: حالهاء بروج یک با دیگر. حالهاء ستارگان. حالهاء بروج. حالهاء ستارگان از آفتاب. حالهاء آسمان و زمین. حال اقالیم. حال بروج از جهت افق. حال خانه ای که از دو برج مرکب باشد. حال ستارگان بهر دو خانه آنها. حال ستارگان در سعادت و نحوست :
بوستان بانا حال و خبر بستان چیست
وَاندر این بستان چندین طرب مستان چیست
گل سر پستان بنمود در آن پستان چیست
این نواها بگل از بلبل پردستان چیست
در سروستان باز است به سروستان چیست ؟منوچهری.آنکس که به یک حال بمانده ست خداست.فریدالدین کاتب. || کیفیت آدمی و آنچه آدمی بر آنست. ( منتهی الارب ). چگونگی مزاج و طبع آدمی از صحت و سقم. مزاج. طبع. طبیعت. بِکلة. ج ، احوال : هو فی عرادة خیر؛ در حال خوشی است. ( منتهی الارب ). حال وی بد است ؛ وضع مزاجش خوب نیست. حال شما چطور است ؟ کیف الحال. کیف حالک :
نوعاشقم و از همه خوبان زمانه
دخشم بتو است ارجو کِم خوب بود حال.فرالاوی.ای بِرِّ تو رسیده بهر تنگ چاره ای
از حال من ضعیف بجو نیز [ بیندیش ] پاره ای.رودکی.عیشی است مرا با تو چونانکه نیندیشی
حالی است مرا با تو چونانکه نپنداری
عیشیم بود با تو در غیبت و در حضرت
حالیم بود با تو در مستی و هشیاری.منوچهری.گرآئی و این حال عاشق ببینی
کنی رحم در وقت و زی وی گرائی.زینبی.حال شبهای هجر خاقانی
چون بخواهی ز این و آن بشنو.خاقانی.شنیدی حال خاقانی که چون است
ولی بر خویشتن پیدا نکردی.خاقانی.رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست.حافظ.صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه توبرتوست.حافظ.