جنباندن

معنی کلمه جنباندن در لغت نامه دهخدا

جنباندن. [ جُم ْ دَ ] ( مص ) جنبانیدن. تکان دادن. بحرکت درآوردن. تحریک :
ز جنباندن بانگ چندین جرس
سری در سماعش نجنبانْد کس.نظامی.در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت.مولوی.- جنباندن پدر و مادر کسی ؛ دشنام بپدر و مادر مرده او گفتن. ( یادداشت مؤلف ) :
دختر شاه ایرونم
خواهر ظل سلطونم
دست مزنید به تنبونم
پدر و مادر می جنبونم.( از یادداشت مؤلف ).

معنی کلمه جنباندن در فرهنگ معین

(جُ دَ ) (مص م . ) حرکت دادن ، تکان دادن .

معنی کلمه جنباندن در فرهنگ عمید

۱. تکان دادن.
۲. چیزی را در جای خودش حرکت دادن.

معنی کلمه جنباندن در فرهنگ فارسی

تکان دادن، جای خودش حرکت دادن، حرکت داده، تکان، خوردن، حرکت دادن، امربه جنباندن، جنبنده
( مصدر ) جنباند خواهد جنباند بجنبان جنباننده جنبانده ) حرکت دادن تکان دادن .

معنی کلمه جنباندن در ویکی واژه

حرکت دادن، تکان دادن.

جملاتی از کاربرد کلمه جنباندن

ز هر نکته آنها که فهمیده‌اند به جنباندن سر نجنبیده‌اند
به فریاد آمد از جنباندن زنجیر در گوشم سزای آنکه رو در خانه دربسته آوردم
تو و جنباندن گهواره اطفال حدوث! تو و پروردن احفاد و امانی و امل!
ابراهیم خوّاص گوید وقتی اندر بادیه می رفتیم اندر میان روز بدرختی رسیدیم و در نزدیکی آب بود فرود آمدم و شیری دیدم عظیم، روی فرا من کرده من خویشتن را تسلیم کردم و حکم را گردن نهادم تا چون بود چون بمن نزدیک شد می لنگید حَمْحَمۀ بکرد و پیش من بخفت و دست بیرون کرد و دست وی آماس کرده بود و آب گرفته من چوبی برگرفتم و دست وی بشکافتم ریم و خون بسیار از وی بیرون آمد پس رکویی بر دست وی بستم بشد و ساعتی بود می آمد با دو بچه، گرد من میگشتند و دنبال می جنباندند و قرصی آوردند پیش من نهادند.
به هر افسون که می‌بردیم ناورد به یک جنباندن لب دفع می‌کرد
ز رویش روز روشن ظلمت شب جهان جنباند از جنباندن لب
(آن گاه گوییم که مر قوت نفس عاقله را نهایت نیست و تصور نفس مر صورت های عقلی را به حفظ محفوظات و ادراک مدرکات متفاوت به تدریج پس یکدیگر و قوت یافتن او از اطلاع بر یک معلوم بر دیگری و نارسیدن او به غایتی اندر آن که نیز چیزی را تصور نتواند کرد یا چیزی را یاد نتواند گرفت یا برتر از آن مر او را ادراکی نباشد، دلیل است بر بی نهایتی قوت عاقله او. و این برتر حرکتی است مر نفس را، چنانکه حرکت مکانی اندر جسم فروتر اثری است از آثار نفس. و حکمت عملی اندر این صنعت عظیم از اثر نفس کلی، گواست بر قوت بی نهایت نفس اندر تحریک او مر متحرکات خویش را. و پیداست که نفس مر جسم کلی را بدین شکل کری که مر این حرکت بی آسایش را که حرکت استدارت است بر گرفته است، به تایید عقل شناخته است تا مر این فرودین اثر خویش را بر او پدید آرد و بنماید خردمند را که قوت او بی نهایت است تا بداند که خداوند حرکت بی نهایت را قوت بی نهایت است و به لذت بی نهایت رسد، تا ایشان مر این شریف تر قوت نفس را که آن قوت علمی است، اندر تصور معقولات کاربندند و از آن فرو نایستند تا به ثواب بی نهایت برسند. و چو ظاهر است از جنباندن نفس مر این جسم کلی را بدین حرکت بی نهایت که حرکت استدارت است – و آن خسیس تر اثری است از آثار نفس – که مر قوت نفس را نهایت نیست، ظاهر شده است مر عقلا را که شریف تر حرکت او که آن حرکت علمی است، سزاوارتر است به بی نهایتی.)
سوارش به منزل چه آزاد رفت که جنباندن پایش از یاد رفت
ز جنباندن بانگ چندان جرس سری در سماعش نجنباند کس
شیخ بوعمرو علوان گوید: که جوانی بود جنید٭ خدمت وی کردی، از هر که سخنی بشنیدی از وی،زعقهٔ بلند بزدی. جنید گفت ویرا که هر که سخنی بشنیدی از وی، زعقهٔ بلند بزدی. جنید گفت ویرا که هرگه تو چنین کنی، با من صحبت نکنی. پس ازان چون جنید سخنی می‌گفت در چیزی ازین علم، وی متغییر می‌شدی و خویشتن فرو می‌گرفتی چنانک از هر موی ازان وی قطرهٔ آب بچکیدی. شیخ الاسلام گفت: که وقتی درویشی در دعوتی بود قوال چیزی می‌خواند، وی بی‌طاقت بود شور می‌کرد بسیار، و آن قوال رنجه می‌گشت از بسیاری ودیگران ویرا گفتند: که خویشتن فروگیر، که بر دیگران رنج می‌رسد. وی گفت: چنین کنم. قوال فراخواندن گرفت ی سرمیان دو زانو برد و حبو زد چون سماع تمام کردند ودست فراوی کردند «و فرا جنباندن» ناخنان وی بیکدیگر فرو رفته بود، و وی جان بداده. آن قوم و قوال رنجه گشتند و بغایت رنج و توبه کردند.