جادوئی

معنی کلمه جادوئی در لغت نامه دهخدا

جادوئی. ( حامص ) سحر و ساحری. ( آنندراج ). سحر. جادوگری. عمل جادوگر. تُوَلَه. تِوَلَه.( منتهی الارب ). جِبت. طِب . طُب . طَب . طُلاوة. طَلاوة. طِلاوة. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) :
جادوئیها کند شگفت و عجیب
هست و استاش زند و استانیست.خسروی.چو بهرام آواز خسرو شنید
باندیشه آن جادوئیها بدید.فردوسی.یکی جادوئی ساخت بامن بجنگ
که برچشم روشن نماند آب و رنگ.فردوسی.ز تو تنبل و جادوئی دور گشت
روانت بر دیو مزدور گشت.فردوسی.لختی زرق و عشوه و جادوئی آموخته. ( تاریخ بیهقی ).
ز ضحاک جز جادوئی پیشه چیست
همین رزم ایرانیان جادوئی است.( گرشاسب نامه ).آن وقت که مملکت از دست سلیمان رفت دیوان خلقان را جادوئی می آموختند. ( قصص الانبیاء ).
از ایذاء مردمان و دوستی دنیا و جادوئی پرهیز واجب دیدم. ( کلیله و دمنه ).
زلفش به جادوئی ببرد هرکجا دلیست
وآنگه به چشم و ابروی نامهربان دهد
هندو ندیده ام که چو ترکان جنگجوی
هرچ آیدش بدست به تیر و کمان دهد.ظهیر ( از شرفنامه ).غفلت و کفرست مایه جادوی
شعله دین است جان موسوی.مولوی.نه وسمه است آن به دلبندی خضیب است
نه سرمه است آن به جادوئی کحیل است.سعدی.خمار در سر و دستش بخون هشیاران
خضیب ونرگس مستش به جادوئی مکحول.سعدی. || شگفتی ( ظاهراً ) :
کنون زین سپس نامه باستان
بپیوندم از گفته راستان
چو پیکار کیخسرو آمد پدید
بباید ز من جادوئیها شنید.فردوسی.

معنی کلمه جادوئی در فرهنگ فارسی

سحر و ساحری

معنی کلمه جادوئی در ویکی واژه

magico

جملاتی از کاربرد کلمه جادوئی

گر نه همی جادوئی کند سر زلفش گاه چو چوگان چراست گاه چو چنبر
سر موئی نتوان یافت بر اعضای عبید که در او ناوکی از غمزهٔ جادوئی نیست
بدو سام یل گفت کز جادوئی همانا نیابی ز من نیکوئی
جادوئی و سحر ساز و اژدهای سحر خوار وز رخ دلدار دست موسی عمران تراست
این کار جادوئی نوین و زیبا برای سازگاری گیتار الکتریک و آکوستیک بود که جوایز
دهان همچو دوزخ پر از تیره دود زمان تا زمان جادوئی می‌نمود
یقین است کان صورت بانوئی خیالست نیرنگ از جادوئی
چو ایشانند اُستاد زمانه شده در جادوئی هر دو یگانه
برخ چون فرانک شد از جادوئی چنان چونکه نبود میانشان دوئی
جاودان را چشمت آموزد همیشه جادوئی دلبران را زلف آموزد همیشه دلبری
نرگسش بادام را دو مغز داشت کافری و جادوئی نغز داشت