معنی کلمه تس در لغت نامه دهخدا
خواجه یکی غلامک رُس دارد
کز ناگوارد خانه چو تس دارد.
منجیک ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 200 ).
دستت به خیو تر کن و بر دست تسی ده
و آنگه به سر و ریش برادرش همی مال.لامعی.دایم ز پی گنده تر از خویش رود
مانند تسی که از پس سنده بود.طغرا ( از آنندراج ).رسیده ست صیت تو تا اندلس
که بادا به ریش حسود تو تس.( از مؤلف شرفنامه منیری ).|| در عربی آب دهن انداختن به سوی کسی. ( فرهنگ جهانگیری ). آب دهن به جانب کسی انداختن را نیز گویند و بعضی به این معنی عربی میدانند. ( برهان ). تفی که به جانب کسی اندازند. ( ناظم الاطباء ).
تس. [ ت َ ] ( اِ ) طپانچه و سیلی باشد. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). طپانچه باشد. ( فرهنگ جهانگیری ) ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) ( از فرهنگ رشیدی ) :
رخ اعدات از تس نکبت
همچو قیر و شبه سیاه آمد.رودکی ( از فرهنگ جهانگیری ).اگر تو یادگیری یککی بس
وگر با دوکنی یارت بنی کس
و گر بی سه کنی بی یار گردی
و گر افزون کنی بر سر زنی تس.( یکی از پارسیان از انجمن آرا ).