بیخبر

معنی کلمه بیخبر در لغت نامه دهخدا

بی خبر. [ خ َ ب َ ] ( ص مرکب ) بی اطلاع. بی آگاه. ناآگاه. رجوع به خبر شود.، بیخ بر. [ بی ب ُ ] ( نف مرکب ) آنکه از بیخ برد. قطعکننده از بیخ. از بیخ برنده. || ( ن مف مرکب ) از بیخ بریده شده.
- بیخ برکردن ؛ از بیخ نزدیک زمین درخت را و نزدیک به تنه شاخ را بریدن. بریدن درختی از بیخ ، یعنی از سطح زمین. ( یادداشت بخط مؤلف ).

معنی کلمه بیخبر در فرهنگ فارسی

بی اطلاع ٠ بی آگاه ٠ نا آگاه ٠، آنکه از بیخ برد ٠ قطع کننده از بیخ ٠ از بیخ برنده ٠

جملاتی از کاربرد کلمه بیخبر

از کاوکاو آن مژه ام بیخبر هنوز نگرفته خون من به زبان نیشتر هنوز
با وجود مفاهیمی ترسناک در نقاشی‌های بکشینسکی، وی ادعا نمود که بعضی از کارهایش دچار سوءتفاهم شده‌اند. در نظر خودش، آثارش ترجیحاً خوشبینانه یا حتی طنز آمیز بود. بکشینسکی بر آن پافشاری می‌کرد که از معنای آثارش بیخبر و نسبت به تفاسیر آنها بی‌انگیزه است؛ به همین دلیل، از عنوان گذاری برای آنها خود داری می‌نمود. پیش از آن که در سال ۱۹۷۷ میلادی به ورشو نقل مکان کند، گزیده‌ای از آثارش را در حیاط پشتی خانه‌اش به آتش کشید، بدون آنکه سند و مدرکی از آنها باقی بگذارد. وی بعداً مدعی شد که بعضی از آن آثار بیش از اندازه شخصی بود. باقیشان هم نامطلوب بود و نمی‌خواست که مردم آنها را ببینند.
من میان این و آن نه این نه آن بیخبر از جسم و جان نه این نه آن
چو گلرخ از صفیر او اثر یافت ز شادی بیخبر شد تا خبر یافت
فریاد ازان نرگس مستانه که هر گاه رفتم که خبر یابم ازو بیخبرم کرد
آنچنان رفته زما بیخبر این عمر عزیز که غباری هم از او بردل ما ننشسته است
به هوس چو بیدل بیخبر در اعتبار جهان مزن چه بلاست ذوق‌ گهر شدن ‌که چو موج خود شکن آمدی
بیدل ز ننگ بیخبری بایدم‌گداخت زیرقدم ندیدم و طاووس پا شدم
شبی ز درد شکم بیخبر بیفتادم چنانک جامه ی جان چاک می زدم ز الم
هرچه حق خواهد کند در قادری این بدان ای بیخبر گر ناظری
افسوس بود که بیخبر خاک شوی آخر بشتاب اگر خبر خواهی یافت