معنی کلمه شاخ در لغت نامه دهخدا
بشک آمد بر شاخ درختان
گسترد رداهای طیلسان.ابوالعباس ربنجنی.چو گلبن از گل آتش نهاد و عکس افکند
بشاخ او بر دراج گشت وستاخوان.خسروانی.چون بچه کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیو کند موی زرد
کابوک را نشاید شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گردگرد.بوشکور.مردم اندر خور زمانه شده ست
نرد چون شاخ و شاخ همچون نرد.کسائی.بام برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سر میخواره شاخ گل بفتالید.عماره مروزی.نخست از ده و دو درخت بلند
که هر یک همی شاخ سی برکشند. فردوسی.چو دیدار یابی بشاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن.فردوسی.توانم مگر پایگه ساختن
بر شاخ آن سرو سایه فکن.فردوسی.ز گیتی بدیدار او شاد بود
که بس بارور شاخ بنیاد بود.فردوسی.آبی چو من مگر ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.بهرامی.بصد جای تخم اندر افکند بخت
بتندید شاخ برآور درخت.عنصری.زین هر دو زمین هر چه گیا رویدتاحشر
بیخش همه روین بود و شاخ طبرخون.عنصری.شوشه سیم نکوتر بر تو یا گه سیم
شاخ بادام به آیین تر، یا شاخ چنار.فرخی ( دیوان ص 98 ).همیشه تا ز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون نارنگ.فرخی.آن سوسن سپید شکفته بباغ در
یک شاخ او ز سیم و دگر شاخ او ززر.منوچهری.به باغ اندرون مرغ پران ز جای
نشیند برآن شاخ کآیدش رای.اسدی.زیرا که ز شاخ رست خرما
با خارو نیامدند چون هم.ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 275 ).