معنی کلمه زرین در لغت نامه دهخدا
بهشت آیین سرایی را بپرداخت
ز هرگونه در او تمثالها ساخت
ز عود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین پالکانه.رودکی ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.رودکی ( ایضاً ).کمان گروهه زرین شده محاقی ماه
ستاره جمله چو غالوکهای سیم اندود.خسروانی.ز سیمین فغی من چو زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ.منجیک ( از لغت فرس چ اقبال ص 234 ).شد آن تاجور شاه و چندان سپاه
همان تخت زرین و زرین کلاه.فردوسی.همه طشت زرین و سیمین بدی
چو زرین بدی گوهرآگین بدی.فردوسی.ز دیبای زربفت و تاج و کمر
همان تخت زرین و زرین سپر.فردوسی.تا به در خانه تو بر گه نوبت
سیمین شندف زنند و زرین مزمار.فرخی.سوزن زرین شده ست و سوزن سیمین
لاله رخانا ترا میان و مرا تن.فرخی.گرفتم که جایی رسیدی به مال
که زرین کنی سندل و چاچله.عنصری خانهای زرین و جواهر و عنبرین ها و کافورین ها و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366 ). بوقهای زرین که در میانه باغ بداشته بودند، بدمیدند. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 378 ). مشربهای زرین و سیمین آوردند. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 293 ). زمین آن تختهای نیکو سیمین درهم بافته و ساخته و بر آن سی درخت زرین مرکب کرده. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 403 ).
هر آن زر که از باژ در کشورش
رسیدی ز هر نامداری برش
از او خشت زرین همی ساختی
یکی چشمه بد دروی انداختی.اسدی ( گرشاسبنامه چ یغمائی ص 198 ).نرهد ز آتش نه سیم و نه مس ، جززر
برهی ز آتش دوزخ چو شدی زرین .ناصرخسرو.بر تخت علم و حکمت بنشانش
وز پندگوشوار کنش زرین.