معنی کلمه دربان در لغت نامه دهخدا
ز دربان نباید ترا بارخواست
به نزد من آی آنگهی کت هواست.فردوسی.ز سرکش چو بشنید دربان شاه
ز رامشگر تازه بربست راه.فردوسی.یکایک دل مرد گوهرفروش
ز گفتار دربان برآمد بجوش.فردوسی.چو بگذشت یک روزگار اندرین
پس آگاهی آمد به دربان ازین.فردوسی.قلون رفت تنها به درگاه اوی
به دربان چنین گفت کای نامجوی.فردوسی.نگه کرد دربان برآراست جنگ
زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ.فردوسی.ترا چه باید خواند ای بهار بی منت
ترا چه دانم گفت ای بهشت بی دربان.فرخی.مهر و کینش مثل دو دربانند
در دولت کنند باز و فراز.فرخی.دربان تو ای خواجه مرا دوش بغا گفت
تنها نه مرا گفت ، مرا گفت و ترا گفت.قطران.آن فرشتگان که از نور و روشنایی آفریده شده بودند، دربان و خازن بهشت گردانید. ( قصص الانبیاء ص 17 ).
بر درگهش ز نادره بحر عروض
یکّی امین دانا دربان کنم.ناصرخسرو.اگر به علم و بقا هیچ حاجتست ترا
بسوی در بشتاب و بجوی دربان را.ناصرخسرو.ملک فرمانبر شیطان دریغ است
ملک در خدمت دربان دریغ است.ناصرخسرو.به فعل خوب یزدانی به روی زشت اهریمن
سلیمانی به پرده در، بدر بر دیو دربانش.ناصرخسرو.آباد بر آن شهر که وی باشد دربانش
آباد بر آن کشتی کو باشد لنگر.ناصرخسرو.جاهل به مسند اندر و عالم برون در
جوید به حیله راه و به دربان نمی رسد.رشید وطواط.