معنی کلمه خیاط در لغت نامه دهخدا
- سَم الخیاط ؛ چشم سوزن. چشمه سوزن. کون سوزن. ( یادداشت مؤلف ) : حتی یلج الجمل فی سَم الخیاط.( قرآن 40/7 ). از چند مخارم که از سم خیاط و مضم قماط تنگ تر بود بگذشتند. ( ترجمه تاریخ یمینی ). || گذرگاه. || مسلک. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
خیاط. [ خ َی ْ یا ] ( ع ص ) منسوب است به خیاط. ( سمعانی ). درزی. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). دوزنده. سوزنی. ( ترجمان علامه جرجانی ). فزاری. جامه دوز. ( یادداشت مؤلف ) :
تیرش بدیده دوزی خیاط چشم خاقان
تیغش بکفرشویی قصارِ جان قیصر.خاقانی.خیاط روزگار ببالای هیچکس
پیراهنی ندوخت که آنرا قبا نکرد.خاقانی.تاب خوردم رشته وار اندر کف خیاط صنع
بس گره بر خیط خودبینی و خودرایی زدم.صائب.
خیاط. [ خ َی ْ یا ] ( اِخ ) دهی است از بخش سلسله شهرستان خرم آباد واقع در 22هزارگزی باختر الشتر و 19 هزارگزی باختر شوسه خرم آباد به کرمانشاه. آب آن از رودخانه خیاط و ساکنان از طایفه کولیونداند. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 ).
خیاط. [ خ َی ْ یا ] ( اِخ ) جرجی افندی از ادیبان و شاعران حلب بود.
خیاط. [ خ َی ْ یا ] ( اِخ ) حنا. او یکی از پزشکان عرب بود و کتاب لمعة اختباریة و فنة فی الحمی التیفوئیدیة از اوست. ( از معجم المطبوعات ).
خیاط.[ خ َی ْ یا ] ( اِخ ) حبیب از پزشکان عرب و یکی از اطباء بیمارستان قصرالعینی بود. ( از معجم المطبوعات ).
خیاط. [ خ َی ْ یا ] ( اِخ ) عبدالرحیم بن محمد مکنی به ابوالحسین. از معتزلیان بود. رجوع شود به ص 37، 40، 80، 85، 88، 89، 90، 91، 93 کتاب خاندان نوبختی.
خیاط. [ خ َی ْیا ] ( اِخ ) علی بن محمدبن فارس مکنی به ابوالحسن و متوفی بسال 450 هَ. ق. یکی از قاریهای قرآن بوده و او راست : الجامع فی القراآت الشعر. ( یادداشت مؤلف ).
خیاط. [ خ َی ْ یا ] ( اِخ ) محیی الدین ( 1875 - 1914 م. ) یکی از بزرگان ادب عرب است که در صیدا زاده شد و به بیروت رفت و در مدارس آنجا علم آموخت و از دو شیخ بزرگوار یوسف الامیر و ابراهیم الاحدب درس گرفت و در ادب عرب برتر شد تا از جمله برگزیدگان گشت او را کتابهای عدیده در نظم و در نثر و در موضوعات تاریخی و صرف ونحو و فقه و مسائل دینی است. ( از معجم المطبوعات ).