معنی کلمه خشت در لغت نامه دهخدا
مغ از نشاط سبدچین که مست خواهد شد
کند برابر چرخشت خشت بالینا.عمار مروزی.نه پادیر باید ترا نه ستون
نه دیوار خشت و نه آهن درا.رودکی.نه سیم است با من نه زر و گهر
نه خشت و نه آب و نه دیوار گر.فردوسی.اگرتخت یابی و گر تاج و گنج
وگر چند پوشیده باشی برنج
سرانجام جای تو خاکست و خشت
جز از تخم نیکی نبایدت کشت.فردوسی.بنالید و گفت اسب را زین کنید
از این پس مرا خشت بالین کنید.فردوسی.خشتی که ز دیواری بردند به بیدادی
شاخی که ز گلزاری بردند به غداری.منوچهری.صدش داد از آن همچو آتش برنگ
که هر خشت ده من بر آمد بسنگ.اسدی ( گرشاسب نامه ).هر آن خشت کز کالبد شد بدر
بر ان کالبد بازناید دگر.اسدی ( گرشاسب نامه ).هر آن خشتی که بر سقف سرائیست
بدان کان از سر کشور خدائیست.ناصرخسرو.بل خشت زرین زان بنان شد در خوی خجلت نهان
چون خشت گل در آبدان از دست بنا ریخته.خاقانی.خشت گل زیر سر و پی سپر آئید بمرگ
گر بخشت و بسپر میر کیائید همه.خاقانی.دو خشتی برآورده قصری عظیم
یکی خشت از زر یکی خشت سیم.نظامی.چو شه شد در آن قصر زرینه خشت
گمان برد کامد بقصر بهشت.نظامی.ز بس خشت آهن که شد برهلاک
لحد بسته بر کشتگان خشت خاک.نظامی.از زر و سیم راحتی برسان
خویشتن هم تمتعی برگیر
وانگه آن خانه کز تو خواهد ماند
خشتی از سیم و خشتی از زر گیر.سعدی ( کلیات چ مصفا ص 72 ).هر آن پاره خشتی که بر منظریست
سر کیقبادی و اسکندریست.حافظ.