خباثت

معنی کلمه خباثت در لغت نامه دهخدا

خباثت. [ خ َ / خ ِ ث َ ] ( ع اِمص ) پلیدی. ناپاکی. ( ناظم الاطباء ) ( از ترجمان عادل بن علی ) ( دهار ) :
سخن چون زر پخته بی خبائث گردد و صافی
چو او را خاطر دانا به اندیشه بپالاید.ناصرخسرو.|| بدکاری. بدعملی. || بدذاتی. بدجنسی. || بی آبرویی. بی شرفی. || حقارت. پستی. || نجاست. ( از ناظم الاطباء ). رجوع به خباثة شود.
خباثة. [ خ َ ث َ ] ( ع مص ) مصدر دیگر خُبث است. ( از تاج المصادر بیهقی ) ( از اقرب الموارد ) ( از تاج العروس ) ( از متن اللغة ) ( از معجم الوسیط ) ( از منتهی الارب ). رجوع به خبث و خباثت شود.

معنی کلمه خباثت در فرهنگ معین

(خَ ثَ ) [ ع . خباثة ] (اِمص . ) پلیدی ، ناپاکی .

معنی کلمه خباثت در فرهنگ عمید

۱. بدجنسی، بدذاتی.
۲. [قدیمی] پلیدی، ناپاکی.

معنی کلمه خباثت در ویکی واژه

پلیدی، ناپاکی.

جملاتی از کاربرد کلمه خباثت

زین خیرخواهی من خسرو زیان نبیند تو از خباثت خویش آن را زیان شماری
ای مایه خباثت! ای میوه نجاست! اندر ره سیاست، می‌بینمت روانی
و علمی که آدمی را به اینها متنبه نسازد یا از علوم دنیویه است، که حقیقه علم نیست بلکه از حِرَف و صناعات است و با آنکه صاحبش خبیث النفس و بداخلاق است و بدون اینکه دل خود را پاک کند و خباثت را از خود زایل کند، مشغول علم شده و درخت آن را در شوره زار دل خود نشانیده، و به این جهت به جز میوه خبیث باری نداده.
ابراهیم ادهم (ع) طعام بسیار بنهاد. سفیان گفت، «نترسید که آن اسراف باشد؟» ابراهیم گفت، «در طعام اسراف نبود». و باید که نخست نصیب عیال بنهد تا چشم ایشان بر خوان نباشد که چون چیزی نماند زبان دراز کنند در مهمانان و این خباثت بود به مهمان. و روا نباشد مهمان را که زله کند، چنان که عادت گروهی از صوفیان است، مگر که میزبان صحیح بگوید نه به سبب شرم از ایشان و یا دانند که دل وی که راضی است، آنگاه روا باشد به شرط آن که بر همکاسه ظلم نکند. اگر زیادتی برگیرد حرام باشد و اگر میزبان کاره باشد حرام باشد و فرقی نبود میان آن و میان دزدیده و هرچه همکاسه دست بدارد، به شرم نه به دلخوشی آن نیز حرام باشد.
و اما فحش و دشنام و هرزه زبانی و بدگوئی منشأ همه اینها خباثت نفس و دنائت طبع است و هر که زبان او به اینها دراز، البته خبیث النفس و از جمله اراذل و اوباش، معدود است بلکه از بعضی اخبار مستفاد می شود که رذل مخصوصی شخصی است که مضایقه نداشته باشد از اینکه هر چه بگوید و هر چه به او بگویند.
و شبهه ای نیست در اینکه هر که ظن بد به مسلمانان می برد خبیث النفس و بد باطن است، و هر کسی را مثل خود می داند و خباثت باطن او به ظاهرش نیز سرایت می کند و دل هر مومن پاک طینتی نسبت به همه خلایق، پاک و صاف است و ظن بد به احدی نمی برد.
بدان که خوف حالتی است از احوال دین و آن آتش دور نیست که اندر دل پدید آید و آن را سببی است و ثمره ای. اما سبب وی علم و معرفت است بدان که خطر کار آخرت بیند و اسباب هلاک خویش حاضر و غالب بیند، لابد این آتش در میان جان وی پدید آید. و این از دو معرفت خیزد. یکی آن که خود را و عیوب و گناهان خود را و آفت طاعات و خباثت اخلاق خود را به حقیقت ببیند و با این تقصیرها نعمت حق تعالی بر خویشتن بیند. مثل وی چون کسی بود که از پادشاهی نعمت و خلعت بسیار یافته بود، آنگاه در حرم و خزانه وی خیانتها کند، پس ناگاه بداند که پادشاه وی را در آن خیانت می دیده است و داند که ملک عبور است و منتقم است و بی باک و خود را نزدیک وی هیچ شفیع نداند و هیچ وسیلت و قربت ندارد. لابد آتش در میان جان وی پدید آید چون خطر کار خویش بیند.
و آنچه مذکور شد معالجه کلیه صفت حسد است و از برای هر نوعی از آن، علاج مخصوصی هست که آن قطع سبب آن است، از: حب ریاست و کبر و حرص و خباثت نفس و غیر اینها.
کژدمی زهر مضرت در نیش و تیر خباثت در کیش، عزیمت سفر کرد، به لب آب پهناور رسید، خشک فرو ماند، نه پای گذشتن و نه رای بازگشتن سنگ پشتی آن معنی را از وی مشاهده کرد، بر وی ترحم نمود و بر پشت خودش سوار ساخت و خود را در آب انداخت، و شناکنان روی به جانب دیگر نهاد.
و باید که بنده جریده ای دارد خویشتن را این صفات بر وی نبشته. چون از معالجه یکی فارغ شود خط بر وی کشد و به دیگر مشغول گردد و باشد که هرکسی را بعضی از این اندیشه ها مهمتر بود مثلا عالم با ورع که از این همه برسته باشد غالب آن بود که خالی نباشد از آن که به علم خویش می نازد و نام و جاه می جوید به اظهار آن و عبادت و صورت خویش در چشم خلق آراسته می دارد و به قبول خلق شاد می باشد و اگر کسی در وی طعن کند با وی حقد در دل می گیرد و به مکافات مشغول می شود. و این همه خباثت است ولکن پوشیده تر و همه تخم فساد دین است، پس هر روز باید که در این فکرت می کند تا از این چون گریزد و بودن و نابودن خلق نزدیک خویش برابر کند تا نظر وی همه به خلق بود، و اندر این مجال فکرت بسیار است.