زبان دراز. [ زَ ن ِ دِ ] ( ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) سخن گستاخانه و بی محابا : که عیب است در مجمع اهل راز سخنهای کوته زبان دراز.ظهوری ( از آنندراج ).رجوع به زبان دراز و زبان درازی شود. زبان دراز. [ زَ دِ ] ( ص مرکب )جسور و بی ادب در تکلم. ( فرهنگ نظام ). آنکه سخن بی محابا گوید و بسیار گوید. ( آنندراج ). بدزبان و کسی که به بدی حرف بسیار میزند و گستاخ. ( ناظم الاطباء ). ذِربَة. سلیط. عَذقانَة. مِطریر. مَشان. ( منتهی الارب ) : دریغ اگر این بنده با حسن شمایلی که دارد زبان دراز و بی ادب نبودی. ( گلستان ). رجوع به زبان درازی و زبان درازی کردن شود. || پرگو. پرحرف. طویل الکلام. || مجازاً، تیغ. ( آنندراج ).
معنی کلمه زبان دراز در فرهنگ معین
( ~. دِ ) (ص مر. ) گستاخ .
معنی کلمه زبان دراز در فرهنگ عمید
گستاخ و پرحرف، کسی که در حرف زدن و سخن گفتن با دیگری گستاخی و جسارت می کند.
معنی کلمه زبان دراز در فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱ - آنکه در مکالمه با دیگران گستاخ باشد جسور گستاخ . ۲ - پر حرف . سخن گستاخانه و بی محابا
معنی کلمه زبان دراز در ویکی واژه
گستاخ.
جملاتی از کاربرد کلمه زبان دراز
حکایت کنند که بوجعفر خلیفه بود. بفرمود تا یکی را بکشتند که خیانتی کرده بود. مبارک بن فضاله حاضر بود گفت، «یا امیر المومنین نخست خبری از رسول (ص) بشنوی از من؟» گفت، «بگوی.» گفت، «حسن بصری روایت می کند که رسول (ص) گفت که در روز قیامت که همه خلق را در یک صحرا جمع کنند، منادی آواز می دهد که هرکه را به نزد خدای تعالی دستی است برخیزد، هیچ کس برنخیزد مگر آن که از کسی عفو کند.» گفت، «دست از وی بدارید که من از وی عفو کردم.» و بیشتر خشم و لاف از آن بود که کسی به ایشان زبان دراز کند که خواهند که در خون وی سعی کنند و در این وقت باید که یاد دارد از آن که عیسی (ع) گفت مر یحیی را (ع) که هرکه تو را چیزی گوید و راست گوید شکر کن و اگر دروغ گوید شکر عظیم تر کن که در دیوان تو عملی بیفزود بی رنج تو، یعنی که عبادت آن کس به دیوان تو آرند بی رنج تو.
در مجلس ما کسی بجز شمع نبود او نیز بسی زبان درازی می کرد
رویت نشود کبود از سیلی کس چون سوسن اگر زبان درازی نکنی
طبایع ارنه بنام تو خطبه خواهد کرد زبان دراز چرا کرده چون سنان آتش
در رد سایلند بزرگان زبان دراز باشد دلیر کوه گرانسنگ در جواب
نزاریا سر تسلیم نه سخن کوتاه زبان درازی تا چند و قصّه پردازی
منویس نامه پیش رقیب زبان دراز خط چون توان نوشت قلم را نکرده قط
گفتم: از قرض احتزازت چیست؟! دست کوته، زبان درازت چیست؟!
شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو