معنی کلمه دولت در لغت نامه دهخدا
پیر و فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو مرا بکرد جوان.رودکی.چون راست رود دولت ایام نپاید
افتنده و خیزنده بود دولت ایام.قطران تبریزی.به دانش توان عنصری شد ولیک
به دولت توان چون شدن عنصری.خاقانی.بسا دولت که محنت زاده اوست
که خاکستر ز آتش یادگار است.خاقانی.محنتش نام خواستم کردن
دولتش نام ساختم چو برفت.خاقانی.در دولت عم بود مرا مادت طبع
آری ز دماغ است همه قوت اعصاب.خاقانی.دولت جان پرور است صحبت آموزگار
خلوت بی مدعی سفره بی انتظار.سعدی.بسا اهل دولت به بازی نشست
که دولت ببازی برفتش ز دست.( بوستان ).دوست مشمار آنکه در دولت زند
لاف یاری و برادرخواندگی.سعدی.حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم.حافظ.اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصال
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول.حافظ.دولت آن است که بی خون دل آید به کنار
ورنه با سعی و عمل کار جهان این همه نیست.حافظ.- امثال :
گر به دولت برسی مست نگردی مردی . ( امثال و حکم دهخدا ).
دولت ندهد خدای کس را به غلط.بدرالدین جاجرمی. دولت به خران دادی و حشمت به سگان
پس ما به تماشای جهان آمده ایم.( امثال و حکم دهخدا ).- نودولت ؛ تازه بدوران رسیده. نوکیسه. نوخاسته :
یارب این نو دولتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند.حافظ. || اقبال و بخت و سعادت و بهره مندی. ( ناظم الاطباء ). نقیض دبرت. کامگاری. کامرانی. شادکامی. بخت. طالع. شانس. بخت خوش. بهروزی. نیکبختی. بختیاری. گردش نیکی. نوبت غنیمت. خوشبختی. ( یادداشت مؤلف ). گردش زمانه به نیکی و ظفر و اقبال به سوی کسی و در فارسی خوش عنان ، نیک عهد، فیروز، بلند، جوان ، برنا، سرشار، پایدار، پهلودار،جاوید، جاودان ، جاودانه ، بی زوال ، ناپایدار، تیز، پادر رکاب ، تندرست و کامکار از صفات دولت است و در محل سپاس گویند به دولت او و از دولت او مثل از اقبال او و با اقبال او؛ و با لفظ آمدن و راندن و یافتن و داشتن و آخر شدن و خفتن نیز آمده و پسین استعاره است.( از آنندراج ). گردش زمانه به نیکی و اقبال. ( از غیاث ). نقیض نکبت باشد. ( برهان ) :