معنی کلمه خضاب در لغت نامه دهخدا
خضاب. [ خ ِ ] ( ع اِ ) وسمه. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( غیاث اللغات ). || حنا و گلگونه. ( ناظم الاطباء ) : اندر انواع خضابها. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || رنگ حنا و وسمه در موی سر و ریش و رنگ حنا در دست و پا. ( ناظم الاطباء ) :
چون تو والا کجا بوند بنام
پیر برنا کجا شود بخضاب.قطران.بندگی گیرد فرزند تو ای خواجه ز تو
چون ربابست بدستت در او بر سرت خضاب.ناصرخسرو.نتوان یافت جوانی بخضاب.ادیب صابر.ماه نو ابروی زال زر و شب رنگ خضاب
خوش خضاب از پی ابروی زر آمیخته اند.خاقانی.رنگ خضاب بر سر دنیا برافکند.خاقانی.عنقا برکرد سر گفت کزین طایفه
دست یکی در حناست جعد یکی در خضاب.خاقانی.بر ابروی عابد فریبش خضاب
چو قوس و قزح بود بر آفتاب.سعدی ( بوستان ).حاجت گوش و گردنت نیست بزر و زیوری
یا بخضاب و سرمه ای یا بعبیر و عنبری.سعدی ( بدایع ).ناوکش را جان درویشان هدف
ناخنش را خون مسکینان خضاب.سعدی.سرخ گل پیشت بخاک افتاد و رویش زرد شد
جرعه ای می ریز و رویش را خضابی می رسان.امیرخسرو دهلوی ( از آنندراج ). || ( ص ) رنگین و خضاب کرده شده. ( ناظم الاطباء ) :
مدامش بخون دست و خنجر خضاب
بر آتش دل خصم ازو چون کباب.سعدی ( بوستان ).- خضاب بستن ؛ حنا بستن. گلگونه بستن. رنگ کردن :
تا برگرفت ابر ز صحرا حجابها
بستند باغها ز گل ومی خضابها.منوچهری.بکهکشان که کهن چرخ راست ریش سفید
ز خون خصم چو رمح تو کس خضاب نبست.واله هروی ( از آنندراج ).- خضاب دادن ؛ رنگ دادن بخصوص رنگ حنا و گلگونه دادن :
پیش کز غم بناخن آید خون
ناخنان را بمی خضاب دهید.خاقانی.قیمت یاقوت هزل من نداند چرخ هم
میدهم با آنکه از خون دلش هر شب خضاب.ملا فوقی یزدی ( از آنندراج ).- خضاب داشتن ؛ رنگ داشتن بخصوص رنگ حنا و وسمه داشتن :
کیست کز عشق لاله رخ تو
رخ چون لاله بر خضاب نداشت.