معنی کلمه کاسه در لغت نامه دهخدا
که چون شاه کسری خورش خواستی
یکی خوان زرّین بیاراستی
سه کاسه نهادی برو از گهر
به دستار زربفت پوشیده سر.فردوسی.شمشیر تو خوانی نهد از بهر دد و دام
کز کاسه سر کاسه بود سفره خوان را.انوری.کاسه خاصان منه در پیش عام
ترک کن تا ماند این تقریر خام.مولوی.کاسه گرمتر از آش که دید
کیسه ٔبیش تر از کان که شنید.جامی ( امثال و حکم ).کاسه چینی که صدا میکند
خود صفت خویش ادا میکند.؟ ( جامع التمثیل ).قطیمه ؛ کاسه ای از طعام. ( منتهی الارب ).
- کاسه به خون زدن و در خون زدن ؛ خون خوردن. ( آنندراج ) :
صائب بخون دل نزند کاسه چون کند
هر کس که نیست دست بجام لبالبش.صائب ( از آنندراج ).کاسه در خون جگرداران عالم میزند
از خمار ظالم آن چشم بی پروا مپرس.صائب ( از آنندراج ).- کاسه بر سر شکستن ؛ مورد افشای راز شدن یا کردن کسی و کاسه بر سر کسی شکستن ، کنایه از رسوا کردن او را و قدح بر سر کسی شکستن نیز بهمین معنی است. ( آنندراج ) :
چنان ز ناله مستانه بی تو نالیدم
که کاسه بر سر آواز شیر بیشه شکست.محسن تأثیر.پیش ساقی لب ز حرف زهد و تقوی بسته ایم
کاسه زاهد مبادا بر سر ما بشکند.محمدقلی سلیم.و رجوع به مجموعه مترادفات ص 259 شود.
- کاسه بر کف داشتن ؛ برای دریوزه کردن بود. ( آنندراج ) :
پگاه نغمه طنبور کاسه بر کف دست
گدای ناله شهناز کرده ای ما را.میرنجات.- کاسه به زیر کاسه ؛ فنی از کشتی که چانه خود را بچانه حریف می پیچند و بعضی گویند دست در زیر زانوی حریف بردن و از جا برداشتن است. ( آنندراج ) :